از صبح زود که بیدار شدم به علت کابوس های شبانه که دیگه جزیی از خواب من شدند،کمی کسل و بیحوصله بودم ،کافی غلیظ درست کردم تا کمی تلخی دلچسبش تلخی شب گذشته رو ازیادم ببره!
و همچون همیشه شروع کردم تدارک صبحانه خانواده ....که به نا گه صدای پیام های گوشیم همزمان بلندشد ،و بمحض باز کردن چت که از سوی مادر عزیزتراز جانم بود ........! تمام انرژی که امروز خودشو پنهان کرده بود ،یهو بسراغم امد ?
یک ان یادم افتاد که من هنوز شکر خدا چقدر خوشبختم که با دیدن تصویر مادرم که کیلو مترها باهم فاصله داریم چقدر شاد میشوم ?
یا گاه گاهی که پدر از راه دور تماس میگیره و حالم رو میپرسه و صدای خواب الود من چقدر نگرانش میکند ،و چندین بار میپرسه بابایی مطمئنی که خوبی و از بابایی چیزی رو مخفی نمیکنی،و این جمله اعجاز میکند بر دلتنگم و من همچنان کودکیهایم دوباره و دوباره عاشقش میشم.......حالم خوب میشود و خدا رو بخاطر داشتنشون نمیدانم چگونه شکرگزار باشم . که هر چقدر شکر میکنم عشقم بیشتر و بیشتر میشود......چقدر خوبه که عاشقانه و دورادور حواسشون به دختری که هر چقدر هم بزرگ و بزرگتر میشه هنوز دختر کوچولوی دوست داشتنی باباس هست .....
خلاصه حال خسته امروزم به بودن این فرشته خوووووووووب شد و دعا میکنم این حال خوب رو براتون دوستای عزیزم.....⚜مخصوصا اگر کسی باشه که همانند من یک سال است که این فرشته های دوست داشتنی رو از نزدیکی ندیده و به اغوش نکشیده⚜