«خانهاش کوچهء پاریس بود. شاعر از یوش گریخته در کوچهء پاریس تهران!» این را جلال می گوید. جلالِ سیمین. فردی که اول بار مرد شاعر را در کنگرهء نویسندگان دیده بود و بعدها تبدیل به همسایگان پر رفت و آمدی شده بودند. «دیگر او را ندیدم تا به خانهء شمیران رفتند.» معماری خانههای شمیران، به ذائقهء مرد شاعر می خورد. خانهای با سقف شیروانی و ایوانی با هشت ستون فلزی. و حیاطی و باغچهای و دیوار کوتاهی به دور خانه. به سبب شیب تند زمین، این محله را دزاشیب می خواندند. محلهای در یک کیلومتری تجریش که نهر آبی هم منشعب از دربند، از آن می گذشت. با وجود این، مرد هیچگاه تاب تحمل شهر را نداشت. «پنج ماه روزگار است که در گوشهء این تهران کثیف این طور اسیر هستم. استفادهء من نه از آفتاب است نه از زمین. در یک اتاق کوچک مرطوب مثل دزدها منزل دارم که هیچوقت رنگ آفتاب را ندیده است و از رطوبت نزدیک است گچ دیوارش به زمین بریزد.» و این چنین مرد شاعر، هر ساله در جست و جوی تسلایی، به یوش سفر می کرد. آهسته جلال در گوشمان زمزمه می کند: «نمیدانم خودش میدانست یا نه، که اگر به شهر نیامده بود، نیما نشده بود.» از شیب کوچه که گذر می کنی، تنها یک خانه است که دو دستی به روح قدیمی خود چسبیده. آپارتمانهایی که اکثرا نماهای سنگی دارند، و ماشینهای رنگارنگی که دم در آنها پارک شده، ظاهر مدرن خود را به رخ خانه می کشند. خانه، آن سالها برو بیایی داشت. چهرههای ادبی آن روزگار، شب را دور هم در این خانه صبح میکردند و آنقدر شعر می خواندند و به گپ و گفت مینشستند که صدای عالیه خانم، همسر مرد شاعر در میآمد. خانهیشان را به دلگرمی حضور او در آن کوچه ساختند. جلال و سیمین را می گویم. کوچهای که هنوز هم با وجود خانههای نوساز، صدای قدمهای مردی را در سینه دارد که صبحها همراه سیمین به راهپیمایی میرفت و یا به اتفاق جلال، همراه کیفی بزرگ به خرید روزانه میرفت و برمیگشت. گاهی درد و دلی میکرد، گاهی مشورتی از خودش یا از زنش. مردی تودار که پنج شش سیبزمینی، ارمغانِ دشتبانی را در آتش کباب میکرد و این شام و ناهارش می شد. زیاد دوست نداشت دستش به جیب عالیه خانم باشد. آخر خرج خانه از حقوق کارمندی بانک عالیه خانم در میآمد.
روزهایی بود که «جغدی پیر» بر بام خانهء مرد نشسته و سرنوشت مبهمی را برای عمارت ستون آبیِ کوچهء 《رهبری》 ندا میداد. خانه که با تلاش همسایهاش سیمین ثبت ملی شده بود، در پاییز نود و شش با رای قطعی دیوان عدالت اداری، از فهرست آثار ملی خارج شد. آخر صاحب جدید، چرتگهاش را انداخته بود تا خانه را عقب نشینی دهد و تقدیم بساز بفروشها کند. هرچند که سر و صدایی که برای این مکان بر پا شد، او را ترغیب به راه اندازی سفره خانه کرده بود. گویند ایشان در جایی ادعا کردند که نام مرد شاعر در سند قبلی خانه موجود نیست. اما سندی که دل ما به آن گواه است خاطرات ناتمام سیمین و جلال با پیرمرد در این کوچه و خانه است. «راستش اگر او در آن همسایگی نبود، آن لانه ساخته نمی شد و ما خانهء فعلی را نداشتیم.» زندگی مرفهی نداشتند. به خصوص پس از بازنشستگی عالیه خانم. جلال نوشته است: «شبی دریافتم پیر مرد دیگر درمانده است. دیدم که او هم آدمی است و راهی را رفته و توان خود را از دست داده و آن وقت چه دشوار است که بخواهی بروی و زیر بغل چنین مردی را بگیری.» زمانی که علاقهمندان مرد شاعر، با سر زدنهای مداوم به خانه، یاد او را زنده نگه می داشتند و سبد سبد برای او شعر می آوردند، «مرغ آمین» صدای آنان را به گوش مسئولین رساند. و بالاخره شهرداری دست به کار شد تا سرنوشت خانه را رقم بزند. علاوه بر ثبت ملی، خانه از مالک خریداری شد. حالا باید منتظر ماند تا در آن به روی مردم باز شود.
پسنوشت: خانهء نیما یوشیج، در ۲۱ آبان ۱۴۰۰ مصادف با تولد ۱۲۴ سالگی او، به عنوان خانه موزه گشوده شد.
منابع:
جلال آلاحمد، ارزیابی شتابزده (مجموعه مقاله)، تهران: انتشارات رواق 1358
نیما یوشیج، گزینه اشعار، تهران: انتشارات مروارید 1388
همایون عبدالرحیمی، کوچه پس کوچههای طهران: محلههای قدیم تهران، تهران: سازمان انتشارات جاویدان 1396