Mahsa Khalesi
Mahsa Khalesi
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

یک دریچه به تمام جهان


بابا اهل گوشی و گوشی بازی نیست، از آن مردهایی است که بسیار قائلند به کتاب و PC. حتی وقتی بزور برایش یک گوشی نوکیا خریدیم که بگذارد توی جیبش برای ایام نگرانی، با آن لبخند همیشگی گرفتش و گذاشتش توی کمدش و گفت : مردا یه وقتایی لازم دارن فقط برای خودشون باشن و در دسترس نباشن.

انگار در جهانش، هر چیزی قاعده خودش را دارد و در دسترس بودن مدام و همیشه پاسخ دهی خارج از این قاعده. همیشه از آن قدیم ها، دوره جنگ، میگوید که تلفنی نبود و هر کسی با ما کار داشت زنگ میزد خانه همسایه مان، زن همسایه در خانه ما را می زد و میگفت آقای خالصی فلانی زنگ زده و کار واجبتان دارد. دلمان تنگ میشد، میرفتیم درب خانه طرف، شهر طرف، میدیدیمش، بغلش می کردیم و می آمدیم در کنج خودمان. وقتی شب ها یکی زنگ خانه را می زد و از پشت آیفون میگفتیم "کیه؛" با خوشحالی میگفتیم واااای عمه جان با بچه هایشان هستند یا اینکه ای بابا آقای فلانی آمده با بابا کار دارد. همه چیز یک جوری یک هویی، غیر قابل دسترس و قاعده مند بود.

موبایل که آمد، انگار همیشه، همه خانواده در کیفمان بودند، مامان زنگ میزد که دقیقا کی میرسی؟ یا مثلا لوکیشنت را بفرست دقیق ببینیم کجای جاده هستی یا همین الان تماس تصویری میگیرم تا ببینیمت. ما همیشه کنار هم بودیم، من اینجا، آن ها آنجا و از همه جای دنیا جمع میشدیم توی یک گروه و گپ میزدیم و گزارش میدادیم و معاشرت می کردیم. همه چیز به سمت در دسترس بودن میرفت و بابا تنها کسی که انگار کنجش را نمیخواست با کسی قسمت کند حتی شده به قیمت گذاشتن یک موبایل توی جیبش برای مباداهای نگرانی.

یک سال قبل که کرونا آمد، خیلی خیلی شوخی همه مان را عوض کرد، تنهاتر، دلتنگ تر و حساس تر. حالا دلمان غنچ میرفت برای یک بغل جانانه از مامان، برای بوسه روی پیشانی بابا، برای آن رقص های سه نفره ( همین الان که دارم مینویسم دوست دارم میپریدم توی خانه مان، یک موسیقی باحال میگذاشتم، دست مامان را میگرفتم و میرقصیدیم و بابا از اتاقش می آمد و با همه ناشی بازیهاش با ما میرقصید و بعد میخندیدیم و میخندیدیم و میخندیدیدم.....)اوایل هر روز تلفنی حرف میزدیم، مامان و بابا با رعایت همه نکات ایمنی شب ها میرفتند بیرون و یک دوری میزدند و بر میگشتند و منتظر بودند به زودی محدودیتها کم بشود.

بابا دیگر نمیتوانست مسجد و حرم برود، مامان دورهمی های دوستانه اش را از دست داده بود و شهر کم کم داشت سوت و کور تر میشد و درب خانه ما، انگار کم کم داشت خاصیتش را از دست میداد. این تغییر سبک زندگی از همه بیشتر انگار روی خانواده کوچک ما که بنیادش بر باهم بودن، بود اثر گذاشت. کرونا روح های مارا تسخیر کرده بود. حالا دیگر روزی سه چهار بار تلفنی حرف میزدیم، مامان موبایلش را میگذاشت روی گفتگوی تصویری تا هر کداممان کمی زندگی هم را تماشا کنیم، مثلا یک روزی مامان آشپزی می کرد، بابا از اتاقش می آمد داخل پذیرایی، مامان را صدا می زد و میگفت: خانم یه چایی برای من بیار و مامان برای خودشان چایی میبرد و مینشستند به چای خوردن و من تماشایشان می کردم. یا من توی خانه مشغول کارهایم بودم و مامان و بابا آن پشت، از توی موبایلم من را میدیدند و طبق معمول میگفتن: پاشو یه میوه بخور. چرا آهنگای غمگین گوش میدی؟ اینقدر پای لبتاب نشین پاشو یه دوری بزن
ما عادت کردیم به تماشای هم از پشت دوربین و این امر کم کم داشت بین تمام خانواده ما مسری میشد. مثلا بابا میگفت الان داشتیم عمه جان اینها را میدیدیم، اونا قرمه سبزی داشتن مام قرمه سبزی پختیم باهم خوردیم یا ختم اقای فلانی بود با مامان تصویری شرکت کردیم و گل هم براشون با پیک ارسال کردیم بعدم رفتیم توی گروه ختم و دست جمعی براشون قرآن خوندیم.

مامان شده بود مرکز ارتباط خانه کوچک ما با جهان تا اینکه چند هفته قبل بابا پیام داد: بابا جان گوشی خریدم از دیجیکالا، به خودم زنگ بزن، زنگش زدم، گوشی هوشمند خریده بود و میگفت: حالا فقط با همین میشه با دنیا ارتباط برقرار کرد! یک وقت هایی تصویری تماس میگیرد، نشسته توی سجاده اش و میگوید داشتم واست دعا میکردم، دلم تنگت شد گفتم ببینمت. یک روزهایی، درب خانه را میزنند، اسنپ فود است و میفهمم بابا از مشهد برایم شام سفارش داده و پیام میدهد: شامت رسید؟ امشب مهمون ما پیتزا.

روایت این روزهای ما، روایت دیگری است انگار، روایت دوریها و دوستی ها، قدردانی ها و خسته نباشید ها. روایت تغییر عادتها و تغییر رفتارها، تمام خو گرفتن ها و تن دادن به سبک های مدرن متناسب شده با زندگی سنتیمان. اما نفس حضور دیگری، آن دیگری که دوستش داری، آن دیگری که بوی تنش، که گرمای حضورش معنای زندگی ات را گرم تر میکند، با اشکال جدی روبرو شده. هیچ تماس تصویری بوی غذای مامان را، بوی سجاده بابا را برایمان نمی سازد و موبایلهایمان، تنها دوستهای ایام غربت شده اند که انگار دریچه اند از یک زندان انفرادی به جهانی به وسعت یک دهکده

خانوادهروایتگر باشروایت گر باشروایتگرباش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید