دیروز وقتی یه استکان چای در دست داشتم و طبق معمول به گذشته ها فکر می کردم یاد یکی از اقوام به نام خاور خانم افتادم.زنی که یک عمر با شوهری ناسازگار و سختگیر ساخته بود.از اون خانم های پرمشغله ی شهرستانی که از رب و مربای مصرفی تا بعضا لباس ها و رخت خواب های افراد خانواده رو با برند خودش تولید می کرد. البته در مورد پرکاری ایشون غیر از سلیقه و انگشتان هنربار متاسفانه عامل اجبار آقابالاسرش هم دخیل بود.
ماجرا مربوط می شه به یک روز تابستانی که از قضا به سختی تونسته بود از شوهرش جواز یک سفر و در واقع یک تنفس دوروزه رو بگیره و برای دیدن اقوام به شهر ما و منزل پدرم بیاد. من که اون زمان نوعروس بودم و طبعا در احوالات خانم های متاهل کنجکاوتر شده بودم ساعتی باهاش هم صحبت شدم. ساعت حدودای یازده صبح بود. آفتاب با سماجت از لابلای پرده ها گذر می کرد ولی در برابر هوای خنک داخل خونه خلع سلاح می شد. خاور خانم لباس مرتب سفید و مشکی به تن داشت و موهاشو با رنگ گیاهی مشکی پرکلاغی کرده بود. مثل سربازهای مرخصی اومده از دوره ی آموزشی یک جور حس آزادی و سرخوشی در وجودش آشکار بود که این رو به ذهن متبادر می کرد که گپ زدن و چای نوشیدن با آسایش در این ساعت از روز از تجارب نادر زندگیشه.
موضوع گپ و گفت اون قدر خاص نبود که به یاد بیارم. فقط جملاتی از خاور خانم من رو به فکر فرو برد که هنوز هم به خاطر می یارمش.مضمون جملات این بود که بهترین زمان برای من در زندگی ساعت پنج صبحه که همه ی خانواده خوابن و من اولین استکان چای تازه دم رو برای خودم می ریزم و در گوشه ی آشپزخانه با صدای ضعیف رادیو زیر نور مهتابی کوچک می نوشم...

برای من که اون وقت ها تا 11 صبح می خوابیدم و زندگی هنوز بار مسوولیتی بر دوشم نگذاشته بود حقیقتا درک این جملات سخت بود و در اون ها اوج کوچک بودن دنیای یک زن و پایین بودن سطح توقعاتش از زندگی رو حس می کردم.
البته آقا بالاسر خاور خانم بعد از یک عمل جراحی ساده به علت استفاده ی بیمارستان از داروی بیهوشی نامرغوب چینی چند سالی هست که سایه ی سنگینشونو کم کردن و زندگی برای خاور خانم آسوده تر شده ولی من در هر مرحله از زندگی که مشکلات و مسوولیت ها پیوسته زیاد و زیادتر شدند درک و حسم نسبت به اون جملات تغییر پیدا می کنه. اون زمان که برام سیاه سیاه بودن ولی شاید روزی من هم در نوشیدن استکانی چای در گرگ و میش طلوع صبح حتی اگر مقدمه ای برای یک روز مشقت بار باشه سفیدی محض ببینم.
طیف متنوعی از احساسات بر اثر گذر زمان از سیاه تا سفید...
مثل لباس خاور خانم..