اگر کتاب را خواندهاید لطفا بنویسید آیا با نظرم موافق هستید یا نه؟
....کتاب تمام شد و دل ما خون شد....
مسیر طولانی بود، با حرفهای هیپولیت و لیبدف طولانیتر هم شد. حیف که آخرش رضایت حاصل نشد. وقتی کتاب تمام شد به معنای واقعی کلمه احساس خستگی روحی میکردم. میخواهم جسارت کنم و با احترام کامل (و طلب مغفرت!) برای جناب داستایوفسکی شریف، احساس و افکارم را بنویسم. نمیتوانم بگویم «نقد» میکنم؛ چون تنها یک بار کتاب را خواندهام و خیلی چیزها نمیدانم.
اگر ماجرا طور دیگری تمام میشد چیزهای بیشتری معنا پیدا میکرد. مثلا صحنهی آخر را اینطور خیال کنید:
((راگوژین همانطور که دراز کشیده است، به پرنس میگوید: پس چرا مرا نمیکشی؟
پرنس با تعجب نگاهش میکند. راگوژین به جیب پرنس اشاره میکند. پرنس دست در جیب میکند و جسم سنگینی را بیرون میآورد. چشمهای پرنس آنچه را میبیند باور نمیکند. چطور از پاولوسک متوجه سنگینی جیبش نشده است؟ تپانچه را نگاه میکند که کاغذی دور آن پیچیده شده. روی کاغذ نوشته:
«به آن احتیاج پیدا میکنید.» هیپولیت
راگوژین میگوید: «منتظر چه هستی؟ راحتم کن.»
و پرنس با دستی لرزان ماشه را میکشد. این بار هیپولیت یادش نرفته چاشنی بگذارد.
بعد از این صحنه پرنس بیماریاش عود میکند و کسی را نمیشناسد و تبعید میشود و حق بازگشت به روسیه را نخواهد داشت.))
در اینصورت صحبتهای بجای یوگنی پاولویچ در مورد پریشانی و فانتزی بودن حضور پرنس در روسیه، بجا تر میشد.
اگر ماجرا اینگونه پیش میرفت حضور هیپولیت و آنهمه کنایهها و به همهجا سرک کشیدنش معنا پیدا میکرد. یعنی نبودش در روایت غیر ممکن میشد، نه اینکه حضورش مزاحم باشد. همچنین دوستی پرنس و راگوژین قابل دفاع میشد. با توجه به اینکه پرنس از قتل دیگر راگوژین خبر داشت؛ چه دلیل دیگری جز شباهت در لایهی پنهان شخصیتشان «که البته برای خودشان هم ناشناخته بود» برای «برادری» این دو میتوان متصور شد؟ آنهمه تشویش پرنس و فکری که نمیتوانست متوجهاش شود همین بود. وقتی قبول کردیم در داستان قهرمان داریم و با افکارش همراه میشویم مستحق اکت از سوی او هستیم.
تازه دلایل فرعیای هم برای منطقی بودن این کار پرنس وجود داشت. مثلا حرف هیپولیت که گفته بود:(( شاید سه نفر قبل از من بمیرند.)) که میشود: ژنرال، ناستاسیا فیلیپوونا و راگوژین.
خلاصه که ما را تا لب چشمه بردند و تشنه بازگرداندند...?