سال 1386، کنکوری بودم. کتابم روی کیبورد کامپیوتر همیشه باز بود و یواشکی وبلاگهای پر سروصدا و پرطرفدار را شخم میزدم. ویولت، زیگزاگ و توکای مقدس. از آن کنکوریهایی بودم که حاضر بودند هر کاری، تکرار میکنم«هر کاری» بکنند به غیر از باز کردن کتابهای درسی تلنبار شده روی میز تحریر.
اما هیچوقت تا آن شبی که یک دوست یاهومسنجری(از همانهایی که آن سالها همهمان یک دوجین صمیمیاش را داشتیم) آدرس وبلاگش را به من داد به وبلاگ داشتن فکر نکرده بودم. شاید از روی کنجکاوی و شاید هم حسادت همان موقع راه و چاه زدن یک وبلاگ را در بلاگفا از او پرسیدم و وبلاگدار شدم. وبلایگی که تا یک هفته بعد از آن هم نمیدانستم که قرار است در آن چه بنویسم. موضعگیری سیاسی کنم؟ دردودل؟ طنز یا شعر؟ یا از خودم بنویسم.
این سرآغاز راهی بود که تا چهارسال بعد ادامه داشت. آن وبلاگ کم بازدید هیچ وقت مشهور نشد، اما چندتا از بهترین نوشتههایم همانجا نوشته و دیده شد و شواهد میگفت که پسندیده هم شد. اما وبلاگ یک دردسر همیشگی هم برای من داشتم . مستعارنویسی به من نیامده بود. بارها و از روی بدشانسی دقیقا همان وقتهایی که ذوق شخصی نویسیام گل میکرد، یک نفر از غیب خودش را میرساند و میپرسید:«مهسا تو وبلاگ داری؟ کاکتوس واسه تواع؟» یکی دوبار اول خودم را به ندانستن زدم و بعد مجبور شدم چندتایی از پستهای زیادی شخصیام را پاک کنم. این قدم آخر را دقیقا در اوج وبلاگنویسیام برداشتم. درست وقتی سلسله پستهایم درمورد بیماری و نهایتا مرگ پدربزرگ 90 سالهام داشت برای خودش جایی باز میکرد. بعد از آن دیگر هیچوقت ننوشتم تا روزی که آخرین فضول از نسل«اون وبلاگ تواع» سر رسید و عطای وبلاگ را با دکمه دیلیت به لقایش بخشیدم.
نزدیک شش ماه پیش به سرم زد که باز بنویسم. از شخصینویسی هیچوقت چیزی عایدم نشده بود. تصمیم نداشتم که در ویرگول از حالواحوال شخصی و شکستها و پیروزیهایم بنویسم. دیگر در آستانه سیسالگی به نوشتن اینطور چیزها علاقهای ندارم. فهمیدم که وقتش شده که بعد از مدتها روزنامهنگاری جایی برای خودم داشته باشم. اولین پستم را با توصیف یک دردسر شروع کردم و بعد کموبیش به نوشتن در اینجا در ویرگول، خودم را عادت دادم.
راستش را بخواهید وبلاگنویسی تصمیم سادهای نیست. نوشتن از وضعیت شخصی، کاری که سالها پیش میکردم زیاد سخت نبود اما این روند تازه، هم وقتگیر است و هم دقت خیلی زیادتری میخواهد. اما من هنوز از آنهایی هستم که بارها یک پست را میخوانم، آمار وبلاگم را مدام چک میکنم، از کامنتها خوشحال میشوم و خودم را یک بلاگر میدانم که البته همیشه کمی تنبل و سهلانگار است. آنچه من را هنوز به وبلاگنویسی وصل کرده همین کیف کردن از خواندن و خوانده شدن است که حالا دغدغه تولیدمحتوایی که شاید به درد کسی بخورد به آن اضافه شده.
وقتی از من خواسته شد در مورد روز وبلاگستان فارسی(16 شهریور) بنویسم، گفتم چشم و به سرعت هزاران کلمه در ذهنم جمع شد که در موردش بنویسم. از دوستیهایی که هیچوقت ایجاد نشد تا نقشی که وبلاگخوانی و وبلاگنویسی در بزرگ شدنم داشت و جهتی که به فکرم داد. اما وقت نوشتن چندان حرفی برای گفتن نماند جز اینکه بگویم از اینکه اینجا مینویسم خوشحالم. از اینکه جایی را دارم که در آن بلند فکر کنم ذوق زدهام و بگویم من به وبلاگنویسی، حتی اگر کسی نخواند، هنوز متعهدم.
شما هم اگر وبلاگنویسی کردهاید از اهمیتش و روز وبلاگستان فارسی بنویسید. بیایید نگذاریم شمع وبلاگ نویسی در این معرکه خاموش شود. #روزوبلاگستان