در بچگی همیشه تصورم این بود که «رود خانه» یعنی خانهی کسی که نامش رود است.
تا اینکه به زیارت جناب رودخانه رفتم و فهمیدم، ای دل غافل!
رودخانه این است.
مقدار زیادی آب که در یک مسیر دراز از دل کوه و سنگ آمده و سفری طولانی را طی کرده است.
جلوتر که رفتم صدای برخوردش با صخره ها تداعی کننده ی آخرین نوازش دستانت با صورتم بود.
کمی کوبنده. آنقدر که صدایش هنوز هم در گوشم زنگ می زند.
با او هم مسیر شدم.
جریان داشت. به مثال یادت در نرون هایم و عشقت در رگها.
پایانش را نمی بینم. نمی دانم گذرش به دریا می افتد یا اقیانوس؟
راستی گذرت کِی به قلبم افتاد؟ نمی دانم. بگذریم.
سرگردانی یک ماهی که خیلی خوب خودش را به بی تفاوتی زده توجهم را جلب می کند. درکش می کنم.
حالش مانند روزیست که به خودم آمدم و دیدم همه چی مثل گیجیِ بعد از یک تصادفِ وحشتناک شده است.
از آن اتفاق ها که حتی به ذهنت نمیرسد سوگواری کنی یا میدانی حتی اگر زار زار گریه کنی باز هم زمان به عقب برنمی گردد تا جلوی اتفاقاتی را بگیری.
جانا، آدم بی احساس وجود ندارد!
اما کسی هست که یک روز تصمیم گرفته باشد احساساتش را به هر نحوی از همه قایم کند.
نمیدانم چند شب و روز گذشته است. نمیدانم کجا هستم، ولی بالاخره به دریا رسیده ام.
میدانی؟ رود خانه به آن بزرگی اگر خشک شود بازهم دریا پُرَش می کند.
قصه ی ما آدم هاست.
باشیم یا نه خورشید باز هم طلوع می کند.
باز هم صبح آدم ها سر کار می روند.
باز هم بچه ها به مدرسه می روند.
باز هم مجری رادیوبا خوش خیالی (صبح بخیر ایرانی) می گوید.
باز هم.....
ولی هیچ کس نمیگوید روزی رودخانهای با مشقت خود را به اینجا رساند و خشک شد.
نمی دانم حال کجا هستی.
نمی دانم هنوز هم ناراحتی یا غصه هایت را جاگذاشته و سبکبار پرواز کرده ای.
اگر بعد ها دیدمت
اگر دیر نبود
اگر دور نبودی
محکم در آغوشت میگیرم