مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت
روزی که رفتی ارزو کردم کاش بیشتر نگاهت میکردم.
کاش خیرگی نگاه رنگ شبت بیشتر در ذهنم حک میشد.
احساس کودکی را دارم که از مادر جدایش کرده اند.
صدای آرامش بخشت، سمفونی گوش نواز قلبت و هرم نفس هایت لالایی هر شبم بود.
زین پس خوابم میبرد؟
از سرما میلرزم.
گرمای دستانت، پایداری نگاهت و استواری شانه هایت آرامش گاهم بود.
زین پس آرام میشوم؟
در خیالم نقش پر رنگی از خودت بر جای گذاشتی.
با مرور هر خاطره جای پای عمیقت بر قلبم، دردناک میسوزد.
دیگر با یادآوری خاطراتت لبخند نمیزنم.
شاد نمیشوم.
زیرا دیگر" تو"وجود نداری
اما بهتر که من آن لاله ی واژگونی شدم که در دشت خویش سر فرود آورد اما از روی آگاهی، شاید صلاح ان باشد که نباشی یا که حتی صندق خاطراتت را از بایگانی های مغز به دور اندازم.
می دانی دلبر جان؟
بودنت عجیب دلچسب بود و رفتنت عجیب ترسناک اما حال نبودنت عجیب آرام است.
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!