۱ .انگار کن برگشتهام اصفهان.
رئیس میگوید خب، تو تعریف کن. میگویم: «هیچ. انگار کن برگشتهام اصفهان؛ خوب میخوابم، خوب کتاب میخوانم، خوب فیلم میبینم و گاهی هم خانه را تمیز میکنم؛ ظرفی میشویم و گردی میگیرم. از خانه بیرون نمیروم و هنوز آشپزی نمیکنم.»
میپرسد پس پروژههای شخصیات؟ پس فلان برنامهات؟ پس بهمان ایدهات؟
میگویم: «فعلن تا سفر نروم هیچ کاری را نمیتوانم شروع کنم.»
.
فکر سفر قبل از آن که استعفا دهم توی مخم ریشه دواند. بعد که استعفا جدی شد و رسمن بیکار شدم، هی وحشی شد و جوانه زد و ساقه محکم کرد. از اول هم مقصد مشخص بود: رشت. شهری که اسمش را زیاد میشنوم و تابهحال ندیدهامش.
به چندتایی آدم دور و برم گفتهبودم. هر کس به چیزی مشغول بود و اجابت نشد دعوت. مانده بودم روزها و شبها تا بلاخره بشود و راهی شوم. این که چه بشود تا راهی بشوم را نمیدانم.
.
میگویم: «فعلن تا سفر نروم هیچ کاری را نمیتوانم شروع کنم.» انگار که سفر هر چند کوتاه و مختصر، تنفسی باشد بین دو فصل زندگیام. دو فصلی که احتمال میدهم تفاوتهای جدیای با هم داشتهباشند. رئیس میگوید پس برنامهی سفر را برای همین هفته بچین، تنها برو و برگرد. منطقی میگوید. رئیس همیشه منطقی میگوید.
.
بلیط قطار میگیرم. و از همان لحظه اضطراب میافتد به جانم. بیگانه نیست، این جنس از اضطراب را خوب میشناسم؛ عادتم بوده همیشه. یا شاید ارثمان باشد، چون یادم هست که مامان هم همینطور بود و میدانم که مریم هم همینطور است. ما همگی از سفر هراس داشتهایم.
.
رزرو جای اقامت را تا شب سفر به تعویق میاندازم. که بعدن باعث پشیمانیام میشود. مدام مضطربم. فکر میکنم: خب اگر نروم چه؟ کی میفهمد نرفتهام؟ به پگاه و سپیده و بابا میگویم رفتهام و چه خوش گذشت. چندتا خاطره هم جعل میکنم و با آب و تاب برایشان تعریف میکنم. حین تعریف کردن هم یادم میماند که چیزی را پس و پیش نگویم تا لو نروم، شاید حتا نوشتم و از رو حفظ کردم که جای هیچ خطایی باقی نماند. آخ که بازار رشت چهقدر رنگ دارد و چه قدر نور دارد و چهقدر زندگی در آن جریان دارد. وای که ساحل بندرانزلی چه حال خوشی دارد و چه ماهی خوشمزهای خوردم در رستورانی که معرفی کردی و بله واقعن تنهایی سفر کردن سخت است اما به لذتی که دارد، میارزد.
.
از کجا میخواهند بفهمند نرفتهام؟ نمیروم و این دو روز را لم میدهم توی رختخوابم و میخوانم و فیلم میبینم و گاهی ظرفی میشویم.
از خودم میپرسم دقیقن از چه میترسم؟
از سفر یا از تنهایی سفر کردن؟
از این که تنهایی خوش نگذرد یا از این که تنهایی از پس خودم برنیایم؟
جواب مشخص و تمام شدهای ندارم. احتمالن چیزی باشد ترکیبی از همهی این موارد و البته مواردی دیگر که خودم هم از آنها بیخبرم.
.
به خودم میگویم این تنهایی سفر کردن هم مثل تنهایی سینما رفتن است، و تنهایی تئاتر دیدن، و تنهایی پیادهروی کردن، و تنهایی رستوران رفتن. من حتا دارم تنهایی زندگی میکنم. من، تنهایی به خودم خوش میگذرد. پس این هم مثل همهی اینها، حالا گیریم کمی متفاوتتر. رئیس میگوید: «و حتا خیلی خیلی جالبتر.» میگوید: «برایم خوب است خودم را در موقعیتهای تازه قرار دهم.»
.
علیرضا میگوید: «رشت جایی ندارد، مد شده که همه میروند، یک بازار است و یک میدان شهرداری.» میگویم: «تا به حال نرفتهام.» میگوید: «خب پس برو. به یک بار دیدن میارزد.» بعد میگوید خوش گذشتنش بستگی دارد به همسفرهایم و میپرسد: «چه طور آدمهایی هستند؟» میگویم: «تنها هستم.» میگوید: «تنهایی، مشهد حال میدهد.»
.
۱۷ سالهام. صبح خیلی زود، قبل از اذان، درست وقتی همسفرانم خوابشان سنگین است، راه میافتم میروم حرم و تا اذان بگویند عین دیوانهها فقط راه میروم و راه میروم. یک بخش گیج و گم از من میخواهد دوباره آن سحرهای توی حرم گشتن را تجربه کند؛ آن خلوت، آن صدایی که از بلندگوها پخش میشد و من هیچ وقت نفهمیدم چیست و آن خنکی و آن تاریکی. همهی اینها مال تو بود و فقط تا اذان، معتبر بود؛ بعد از آن، آدمها بیدار میشدند و همه چیز دود میشد میرفت هوا، تا دوباره فردا سحر. بخشی دیگر از من مطمئن است تجربهی دوبارهاش مثل قبل نمیشود. درختی در درون من خشک شده و دیگر به بار نخواهد نشست.
میگوید: «پس برو. به یک بار دیدن میارزد.»
.
شب کولهام را سبک میبندم و دیر میخوابم. صبح به سختی بیدار میشوم. لقمه نانی بدون پنیر را با چای شیرین میدهم پایین و اسنپ و راه آهن.
۲ .قطار ، یا از جایی میآید؛ یا به جایی میرود.
کنارم یک زن نشسته با حدود ۶۰ سال سن. فینفین میکند و به نظر میرسد همراه ندارد. با خودم میگویم کاش با او توی یک کوپه نیوفتم. کاش با کسانی در یک کوپه باشم که هیچ صدایی از خودشان تولید نکنند. میگوید: «برایم خوب است خودم را در موقعیتهای تازه … »
فینفیناش که قطع نمیشود از جایم بلند میشوم و به بهانهی چک کردن این که کی باید سوار شویم، موقع نشستن، چندتا صندلی آنطرفتر مینشینم.
.
بعد از چند دقیقه یک زوج جوان با بچهشان که حدود یک سال دارد از راه میرسند. مادر، دختر را روی سکو میگذارد و شروع میکند دنیایی را که از پشت شیشه دیده میشود، به دختر یاد میدهد: «آنها قطار هستند. قطار، یا از جایی میآید؛ یا به جایی میرود. آن، ماشین تدارکات است. غذای مهمانها را آن میآورد. جوجوها و کلاغها سوار قطار نمیشوند؛ اما هاپوها و پیشیها اگر اجازه داشته باشند، ممکن است سوار بشوند.»
.
۳ یا ۴ سال دارم. تصاویری مبهم و صداهایی مبهمتر. اگر نگوییم اولین سفر، دستکم اولینی هست که صحنههای مبهمی از آن را بهیادمیآورم. توی فضای بزرگ و سفیدی که حالا میدانم فرودگاه بوده با خواهرم بازی میکنیم. وسیلهی بازی سبدهای خالی حمل چمدان است. توی هواپیما مامان از پشت شیشه، پایین را نشانم میدهد. ماشینهای کوچک قرمز و آبی و سبزی که حرکت میکنند. در عالم بچگی خیال میکنم اسباببازیاند و میخواهم داشته باشمشان. وقتی خواستهام اجابت نمیشود شروع میکنم به جیغ زدن.
بین زنی ۶۰ ساله که ۵۰ بار در دقیقه فینفین میکند و بچهای که همه چیز برایش جدید است، اولی را ترجیح میدهم. میگوید: «برایم خوب است خودم را در موقعیتهای … »
.
فکر میکنم ممکن است من هم روزی بچهای داشته باشم؟ و ممکن است آنقدر حوصله داشته باشم که بدیهیترینها را برایش توضیح دهم؟ خیال میکنم پیرتر از آنی باشم که حوصله کنم.
.
نشستهام روی صندلی، خوشحال که کنار پنجرهام و میتوانم منظره را ببینم. دوتا خانم وارد میشوند که از قضا یکیشان همان خانم فینفین است. فینفین مینشیند روبهروی من و آن یکی کنارم. کمی بعد یک مرد وارد میشود که شوهرِ خانمِ کنارِ دستیِ من باشد. زن کناری شروع میکند به صحبت کردن. و بین صحبتهایش در هر جمله دستکم یک کلمهی انگلیسی استفاده میکند.
موها و ابروها را بلوند کرده، ریشهی مشکی درآمدهی موها توی نور مشخص میشود. با صورتش هم کارهایی کرده است. لبخندش طبیعی نیست. یک جاهایی را کشیده و یک جاهایی را پُرتر کرده. فینفین دوستش است؛ کمحرف است و اعتمادبهنفس بلوند را ندارد.
مرد هم مرتب با گوشی صحبت میکند. گویا مرد به قصد صادر کردن کیوی به هند، میرود تالش. و خانمها برای تفریح، همسفرش شدهاند.
.
خانم بلوند تازه از سفر به یک کشور عربی برگشته و برای دوستش از چیزهایی که دیده تعریف میکند.
کاری به کار من ندارند و برای خودشان هستند. غیر از دو باری که بهم پرتقال بزرگی دادند و خانم بلوند از شغلم و این که چرا تنها سفر میکنم پرسید، بقیهی راه را سرشان به خودشان گرم است و من گاهی به حرفهایشان گوش میدهم و گاهی به موزیک.
.
به این فکر میکنم که یکی از اهداف این سفر میتوانست دیدن آدمهای جدید و همصحبتی با آنها و کسب تجربه برای نوشتن باشد. ولی صحبت کردن با آدمها برای من چندان راحت نیست. این که مدت زیادی نباشد که میشناسمشان، سختی را دوچندان هم میکند. میگوید: «برایم خوب است خودم را در … »
.
نزدیک به منجیل که میشویم کمکم مسیر زیبا و دیدنی میشود. چندتایی عکس میگیرم.
۳ .دور شدن از منطقهی امن:
نشستهام در ایستگاه راهآهن رشت و مطمئنم میخواهم اول ناهار بخورم، بعد بروم شهر را ببینم.
این که مطمئنم، دستاورد بزرگیست. از یک ساعت شاید هم یک ساعت و نیم پیش این فکر که وقتی رسیدم اول ناهار بخورم بعد بروم میدان شهرداری یا اول بروم میدان شهرداری بعد بروم ناهار بخورم فکر غالب من بود و مجال نمیداد حظم کامل شود از منظرهای که بابتش ساعت ۶ خودم را از پتو جدا کرده بودم.
و حالا که مطمئنم، اسنپی پیدا نمیشود تا مرا به شورِ کولی برساند. نیم ساعتی که منتظر میمانم، از ایستگاه بیرون میآیم و تاکسی میگیرم. از اولش هم باید همین کار را میکردم.
.
ناهار را لونگی میخورم، که خیلی خوشم نمیآید و مقدارش هم زیاد است. یک ظرف میگیرم و اندازهی شام برمیدارم با این حال هنوز بیشتر از نصف مرغ مانده. با عذابوجدان رستوران را به مقصد میدان شهرداری ترک میکنم. خوشبختانه اسنپ پیدا میکنم. تازه الان است که میفهمم میدان شهرداری و بازار هر دو یک جا هستند. به گمانم یکی دو ساعتی را برای خودم میچرخم و کیفی میکنم. بعد میآیم روی یک نیمکت در میدان مینشینم.
.
آدم چهطور که یک چیز را بنگرد، تمام نگریسته؟ مثلا من مدتی در بازار بودم به هر دو راهی یا چند راهی که میرسیدم، آنی را میرفتم که به نظرم جالبتر بود و بعد از مدتی سر از خیابان درآوردم. خیابان را مستقیم آمدم تا رسیدم به میدان شهرداری و حالا چند دقیقهای است اینجا نشستهام. خب حالا باید چه کرد؟
تازه ساعت ۳ و نیم است و من به خودم قول دادهام تا شب به هتل نروم. میگوید: «برایم خوب است خودم را … »
.
این ساختمانی را که دورش حصار قرمز کشیدهاند و از سر و کولش داربست آویزان کردهاند را چهطور میشود تمام دید؟ اگر تعداد پنجرههایش را بشمارم، تمام دیدهام؟ اگر مطلبی چیزی دربارهاش بخوانم، چهطور؟ اگر دورش راه بروم و از تمام زوایا ببینمش و عکاسی کنمش، چه؟
هنوز خورشید غروب نکرده و میتوان توی کوچههای شهر گشت. این خوب است، کوچهها را قدم میزنم و به همه چیز طوری نگاه میکنم انگار بابت دیدنش پول دادهام. چیزی اگر چشمم را بگیرد عکس میگیرم. هنوز مطمئن نیستم میخواهم با عکسها چه کنم. ولی اینطور، شاید بشود گفت تمام دیدهام.
.
به هر دو راهی یا چند راهیای که میرسم آنی را میروم که به نظرم جالبتر بیاید. همینطوری چند دقیقهای را پیاده میروم که صدای یک پیرمرد را میشنوم که دارد برای خودش آواز میخواند، عصا میزند و راه میرود. برنامه عوض شد. حالا تمام دیدن یعنی دنبال این پیرمرد راه افتادن. تعقیبش میکنم و مراقبم متوجه من نشود. کوچه پسکوچهها را باهم طی میکنیم درست نمیفهمم چه میخواند ولی هر چه هست خوش است.
.
توی مسیر چشمم میافتد به یک لوازمالتحریر فروشی قدیمی. توی ویترینش خودنویسهای جالبی دارد. عجیب است که با آن که به نظر قدیمی میآید و غیر از خودنویسها چیز دندانگیر دیگری ندارد اما سه نفر پشت دخلاند و یک نفر هم دارد خرید میکند. اجازه میگیرم و عکس میگیرم. سرم را که میچرخانم پیرمرد رفتهاست.
.
به مسیر ادامه میدهم سر از کوچهای درمیآورم که دارند در آن یک خانهی قدیمی را مرمت میکنند. از بیرون کمی به کارگرها نگاه میکنم. مردی از دور سیگارش را خاموش میکند و نزدیک میشود، میگوید: «میخواهی عکس بگیری؟ بیا تو.» و منتظر نمیماند جوابی بدهم. پشت سرش راه میافتم و میروم داخل. برای خالی نبودن عریضه عکسهایی سرسری میگیرم.
.
مرد که مشخص میشود مهندس است، با تکتک کارگرها شوخی میکند. بیست سالی از من بزرگتر است. میگوید: «عید تموم میشه. اون وقت میتونیم باهم بیایم اینجا.» فرض را بر این میگذارم که باهم را نشنیدهام. میپرسم: «تا عید تموم میشه؟» میگوید: «ما تمام سعیمونو میکنیم.» لبخند میزنم، تشکر میکنم، میآیم بیرون و به مسیر ادامه میدهم.
.
فکر میکنم این دیگر خیلی خیلی در استاندارد من زیادهروی است. این فقط فاصله گرفتن از منطقهی امن نیست. کیلومترها دور شدن است. وگرنه مهندس به نظرم آدم جالبی و بیشتر از آن مرد جالبی آمد و باید همصحبتی با او هم جالب باشد. ولی خب این واقعن زیادهروی است. میترسم آنقدر از منطقهی امنم فاصله بگیرم که دیگر پیدایش نکنم. میگوید: «برایم خوب است خودم … »
.
چند ساعت بعدی را به این فکر میکنم که آدمیزاد چهقدر میتواند عجیب باشد. این که من با چندتا نگاه و لبخند رد و بدل شده با مردی بیست سال بزرگتر از خودم خوشحالتر از چند دقیقهی قبلم. قضیه انگار فقط دیده شدن نیست، قضیه دیده شدن توسط کسی است که تو هم او را دیدهای. و کل ماجرا ۵ دقیقه هم طول نکشیده. و احتمالن دیگر هرگز او را نخواهی دید. و چه بسا اگر با او بیشتر صحبت میکردی بعد از چند جمله، کل جذابیتش را از دست میداد.
.
هوا سرد است و بعد از تلاشهای ناموفق برای اسنپ گرفتن با تاکسی به محل اقامتم میرسم. جایی که مرا یاد ویلاهای انزلی میاندازد که ذوبآهن برایمان اجاره میکرد. در بدو ورود میفهمم تاریخ را اشتباه توی سایت وارد کردهام. لطف میکنند و بهم یک ویلا میدهند. ولی مجبور میشوم کل شب را تلفن به دست باشم تا اشتباه پیش آمده را درست کنم.
ویلا تمیز و جالب است. صورتم را میشویم، لباس عوض میکنم و شروع میکنم به نوشتن امروز تا خواب غلبه کند و چراغ را خاموش کنم.
.
یازده سالهام. با همکار پدرم و همسرش آمدهایم بندرانزلی. من و خواهرم از همکار پدرم و همسرش متنفریم و تلاشی برای مخفی کردنش نداریم. اغلب از جمع جدا میشویم و دوتایی در سکوت مینشینیم روی نیمکت پشت ویلا. مامان از رفتار ما حرص میخورد.
۴ .یک همراهی ساده:
صبح بعد از تحویل دادن ویلا، نگهبان برایم ماشین خبر میکند. مرد جوانیست. میگویم: «میخوام برم دریا.» میپرسد: «همین؟» میگویم: «بله.» پلیلیستش پر است از شادمهر. سریع و با ظرافت میراند. انگشتهای دست راستش سیاه شدهاند و یکی را که از همه سیاهتر است آتل بسته.
به دریا که میرسیم میگوید: «اینجا ماشین پیدا نمیکنین، شمارهی منو داشته باشین، بیست دقیقه زودتر زنگ بزنین، خودم مییام دنبالتون.»
.
در ساحل کسی نیست. از این خلوتی خوشم میآید. یک چیزی شبیه به نیمکت که از فرط رهاشدگی به زباله میماند نزدیک آب است. کولهام را میگذارم رویش و میروم میایستم رو به دریا. موج است و موج است. نزدیکتر میروم. موج میآید تا روی کفشم و پایم خیس میشود. عقب میکشم. امکانات دل به دریا زدن را ندارم. چند دقیقهای به آب خیره میشوم بعد میآیم مینشینم روی نیمکت.
.
نیم ساعتی همینطور نشستهام که دو نفر جوان، سوار بر موتور، میآیند از جلویم رد میشوند و پشت سرم نگه میدارند. فکر میکنم اگر بخواهند کاری بکنند هیچ کس اینجا نیست تا کمک بخواهم. تپش قلب میگیرم. میگوید: «برایم خوب است … »
.
همین موقع است که یک سگ ولگرد نزدیک میشود. صدایش میزنم و نوازشش میکنم. چیزی ندارم بدهم بخورد. با این حال میآید روی نیمکت کنارم مینشیند. الان احساس بهتری دارم. برمیگردم پشت سرم را نگاه میکنم؛ هنوز هستند.
.
زنگ میزنم به راننده و میگویم بیاید. بیست دقیقهی بعد میرسد و راهی ماسوله میشویم.
توی راه جریان موتورسوارها را تعریف میکنم. میپرسم: «تا ماسوله کرایه چهقدر میشه؟» میگوید پول نمیخواهد. میگوید: «اگر مایل باشین من هم همراهتون بیام، من هم تنهاام.» میگوید: «برایم خوب … »
.
موقع گفتن مایل باشید دستهایش را به هم میچسباند، نمیدانم چه باید بگویم. به نظرم نمیرسد آدم خطرناکی باشد. میپذیرم. بعد میگوید: اگر مایل باشین میتونین بیایین جلو بشینین.» میگویم: «نه.» و بلافاصله معذب میشوم. چرا قبول کردم بدون پول مرا برساند؟ تلاش میکند ارتباط بگیرد. میپرسد چرا تنهایی سفر میکنم؟ تلاش میکنم فکرهای بد نکنم. او فقط تنهاست و میخواهد چند ساعتی را با یک نفر همراه باشد.
.
از دستش میپرسم که چه شده؟ معلوم میشود دریانورد است و این شغل اصلیاش نیست. جای تعجب ندارد وگرنه با این شکل کار کردن اموراتش نمیگذشت.
.
به ماسوله که میرسیم راحتتر شدهام. راحتتر حرف میزنم و راحتتر میخندم. احساس میکنم این فقط یک همراهی سادهی دو نفر آدم است که بعد از چند ساعت پایان مییابد و هیچ کدام از دیگری درخواستی بیشتر ندارند.
.
مدتها پیش در جریان یک گفتوگو، گفتم من با دوستان دخترم و مردی که همجنسگرا باشد یا متاهل، بسیار راحتترم تا با آنان که نه. و اینطور به نظرم میآید که چون هرگز محتمل نیست که با این افراد همبستر شوم پس میتوانم با آنها راحت و بیملاحضه باشم، تا جایی که انگار حتا به نظر میرسد دارم باهاشان لاس میزنم.
به محض آن که طرف اندک نشانههایی از خود بروز دهد که ناخودآگاه مرا به این فکر وادارد که شاید با این فرد بتوان همآغوشی کرد تمامی مهارتهایم را برای لوندی، لاس زدن یا حتا یک گفتوگوی ساده از دست میدهم.
.
حالا انگار همینطور باشد. مطمئنم این تنها چند ساعت کنار دیگری راه رفتن است. برایم سوال میشود که آیا اگر به کسی تعهد عاطفی داشتم، این همراهی نوعی خیانت بود؟ در هر حال من نسبت به وقتی توی ماشین بودیم، راحتترم.
.
او ولی معذبتر است. ماسوله را مه گرفته. چیز زیادی پیدا نیست. با این حال قدم میزنیم بیشتر در سکوت. برایم عجیب است که چه طور کنار یک غریبه کیلومترها دور از خانه، در سکوت قدم میزنم و اصلا احساس بدی ندارم. کشک میخرم و سبد حصیری.
.
۱۵ سالهام. از سفر به مریوان برمیگردیم. اولین و آخرین بار است که برای بازیگری در تئاتر جایزه میگیرم. و جز اولین بارهاست که عاشق میشوم. عاشق همبازیام که همسن من است و چشمهایش سبز است. اوایل به من توجهی نداشت ولی حالا بعد از این سفر او هم، هر دو سه دقیقه برمیگردد و به من نگاه میکند.
.
چای میخوریم و برمیگردیم. مینشینم جلو.
توی راه به این نتیجه میرسد که باید نصیحتم کند. میگوید بهتر است تنهایی سفر نکنم. حرف را عوض میکنم. با توجه به پولی که تا ساحل دادم توی ذهنم یک حساب و کتاب مختصری میکنم و مبلغی را برایش واریز میکنم. که اصرار میکند شماره کارتم را بگیرد تا پس بدهد و مرتب میگوید برای پول این کار را نکرده. به ترمینال فومن میرسیم. پیاده میشود، دست میدهیم. میگوید امیدوار است دوباره همدیگر را ببینیم. سوار اتوبوس میشوم. میگوید: «برایم … »
.
اتوبوس معجزهگر است. این مچالیدگی و انتظار دستهجمعیاش، این تکانهایش و صدای هوم مبهمش که وامیداردم به بستن چشمها. این رفتن و آمدن چراغها و رد شدنشان و نور کم داخلش.
به گهوارهای بزرگ و دستهجمعی میماند، بهطوریکه به محض متوقف شدن، بی قرارم میکند.
.
و تهران و خانه که همانطور است که وقتی رفتم.
۵ .چه باید گفت؟
راننده بعد از دو روز توی تلگرام پیام میدهد و من مضطرب میشوم.
.
به تو چه باید گفت؟ به توها به صورت کلیتر چه باید گفت؟ توهایی که چیزی را میخواهید که من نمیخواهم. که در بیپناهترین حالت خود هستید و شفقت مرا بیش از هر زمان دیگری در زیستم برمیانگیزید. چه باید گفت و چهطور باید گفت تا کرامت انسانیتان حفظ شود و بیمهری ندیده باشید و مراقبت شده باشید و سریعتر عبور کنید؟
.
تراپیست سابقم که حالا هفتههاست به امید پیدا کردن تراپیست بهتری او را نمیبینم معتقد بود این وسواس ناشی از این است که من با نه شنیدن له میشوم. میگفت باید حواسم باشد که دیگران لزوما به اندازهی من از نه شنیدن خرد نمیشوند و شاید حتی اصلن در این اندازه که من گمان میکنم چیزی را که مدعیاند میخواهند، نمیخواهند.
.
او بعد از حدود ۱۲ ساعت از پیامی که داده و من نخواندم، پیامش را پاک میکند.
.
میگوید: «برایم خوب است خودم را در موقعیتهای تازه قرار دهم.»
.
آذر/ ۱۴۰۳
.
پایان.