بیخیال غم خود سوزی و خود سازی ها..
بیخیال خبر حاشیه پردازی ها..
بیخیال هنر راست-ی از رازی ها..
بیخیال همه ی خاله زنک بازی ها..
حرف از گوشه ی بی قاعدگی سر/زدن است
بخیه ی لب سبب ماندن سر بر بدن است..
ما که با بره ندیدیم که کفتار چه کرد؟
با ده ساده ی این طایفه دهدار چه کرد..
یک نفر از پس و پیش آمد و صد بار ،چه کرد؟
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد؟
عشق،اعلام من احمق شده ام در روز است
غیرتی نیست درآن گرگ،که دست آموز است
ما که نامحکمی خانه یمان از پایه ست
بهتر از مادرمان طبق شواهد دایه است
گرچه با ما مه و خورشید و فلک همسایه است
جای مخفی شدن سایه ولی در سایه است..
نور لو رفتن بدبختی مان از خویش است
هرکه برگشته ی جنگ است،صلاح اندیش است..
نسخه ی غار نشینت برود توی خودش..
میزبانی کند از روح دو پهلوی خودش..
بکشاند شب بی حوصله را سوی خودش..
که خودش درد خودش باشد و داروی خودش..
باید این بار خودم را به نبودن بزنم
تا اگر هم شبحی بود،نفهمند منم..
روی دیوارو در کوچه سیاهی که زدند
سند فوتیمان را به گواهی که زدند
اول و آخر هر راه،دوراهی که زدند
تا به میل خودم از چاله به چاهی که زدند:
یا تنم را به سر سوزنشان شل بکنم
یا چنان سخت بمانم،که تحمل بکنم..
بعد از این فرضیه ای نیست،به جز فرض محال
فرض ناممکن لبخند به لب بعد زوال
فرض بهبودی یک شاعر ناخوش احوال..
بعد از این روی من و آینه ی وصف جمال،
که در آنجا خبر از جلوه ی ذاتم بدهند
کاش با مرگ بیایند ،نجاتم بدهند..