اگر چه دیدن تو اتفاقی عالی بود
همیشه جای تو در زندگیم خالی بود
تداوم نفسم بی تو مثل دردی بود
بهار مسخره بود ابتدای سردی بود
درون محبس یادت اسیر گردیدم
به میله های خیالت مدام چسپیدم
خدا کند که چو من عشقکُش نگردی تو
شکایتی نکنم از هر آنچه کردی تو
بیا بپرس از این بالشم که شاهد بود
که اشک ریخته ام بی تو قدرِ چندین رود
درون چهره هر ادمی به دنبالت...
بیا عزیز بگو لحظه ای تو از حالت
بگو هنوز به من فکر میکنی گاهی
بگو هنوز مرا چون گذشته میخواهی
قسم بخوردی تا حشر عاشقم هستی
عزیز دل تو که پیمان خویش نشکستی
من از نداشتنت پیش مرگ نالیدم
درون مسلخ بودن به زور خندیدم
مدام بی تو در اغوش درد ها خفتم
حکایت غم دل با ستاره ها گفتم
توافتاب شدی و جهان من چون شب
بیا و روز بکن خانه مرا امشب
بیا که مرگ به اطراف خانه نزدیک است
بیا که راه فرار از گذشته تاریک است
هجوم خاطره ها سنگ می کند پرتاب
چو شیشه خورد شدم خوب من مرا دریاب!
آرزوبیرانوند شاعر