ویرگول
ورودثبت نام
آرزو بیرانوند
آرزو بیرانوند
خواندن ۵ دقیقه·۳ ماه پیش

داستان کوتاه رویین تن

نویسنده آرزوبیرانوند
نویسنده آرزوبیرانوند

"رویین تن
تمام شد کاش میشد زمان از حرکت می ایستادو زجر کشیدنش تا ابد ادامه پیدا میکرد همانطور که او زجر کشیدنم را میدید و بیتفاوت میگذشت حاضر بودم همه ی زندگی ام را برای دیدن چند ثانیه بیشتر شنیدن ناله هایش بدهم همانطور که او ناله هایم را میشنیدو نشنیده
میگرفت دلم میخواست زمان میمرد و من تا ابدیت ناله هایش را میشنیدم و سکوت میکردم اما حیف که زمان بر این زندگی نکبت بار حکومت میکند و همه چیز جز منو او رو به انتها میرفت نمیدانم شاید او هم چون من اسیر دست خدایان بودشاید او هم بازیچه ایی بیش نبود و بی هیچ

اختیاری فقط مشغول به انجام وظیفه و زندگیه بیهوده بود هرچه که بود دیگر نیست چون معجزه ایی رخ دادو به من اختیاری از خدایان اعطا

شد که جانش را بستانم و چه آسان جان سپرد لذت بخش ترین لحظات زندگی ام چقدر زود تمام شد اشتباه کردم نباید چاقورا تا دسته در قلبش فرو میکردم از صدای جیغش هنوز سرم سوت میکشد گویی ثانیه ایی پیش بود که ناگهانی چاقورا بر قلبش فرود آوردم وقتی کارد را به تا

دسته در قلبش فرو کردم تا چند ثانیه درد را نفهمید انگار که درد هنوز به عصب ها نرسیده بود به سرعت چاقو را چرخاندم چرخش چاقو با صدای ناهنجاری همراه شد بیکباره چنان نعره ایی کشید که حتی خدایان را در بینهایت از خواب ناز پریدند چون زنان پا به ماه جیغ میکشد و

خودرا به در دیوار میکوفت متاسفانه چنان غرق حرکاتش شدم که نتوانستم ضربات بیشتری به پیکرش وارد کنم چشمان کوچکش ثانیه به ثانیه بزرگ تر بزرگ تر مشدند گویی کسی داشت چشمانش را باد میکرد چنان حجیم شدند که هر لحضه ممکن بود از حدقه بیرون بزنند دستان

هشت انگشتی اش را دور سرش چرخانده بود و دور تا دور اتاق میدوید وجیغ میکشید چند بار به شدت سرش را به دیوار کوبید که شانس

یاری کردو دیوار برسرم آور نشد کم کم به نفس نفس افتاد آرام سرجایش نشست التماس هایش شروع شد التماس میکرد کارد را از قلبش بیرون بکشم میگفت اگر کارد را از قلبش بیرون بکشم دوباره همه چیز به جای اولش بازمیگردد و سلامتی اش را باز خواهد یافت اما من

لبخند بر لب چون سرداران فاتح به تماشای ذره ذره شکستنش نشسته بودم و دم نمیزدم کم کم نفس هایش به شماره افتاد آخرین نفسش را هیچگاه از یاد نخواهم برد تمام قوایش را جمع کردوچنان نفس عمیقی کشید که حس کردم میخواهد همه ی اکسیژن اتاق را یکجا ببلعد وقتی

 

نفس عمیق هم کارساز نشد به جنب و جوش افتاد که با تکانها و لرزش های شدید زنده بماند اما بیفایده بود چون این پایان کار بود و جانش را به جان آفرینیهایی که در خواب ناز به سر میبرند تسلیم کرده بود_ جسم بدون روحش بیحرکت روی زمین غلتیدو به نقطه ایی از سقف خیره

شده بود چقدر دلم میخواست بدانم در آخرین لحظات چه در ذهنش میگذشت شاید به دوباره متولد شدن می اندیشیداما اگر صد بار دیگر هم

متولد شود بازهم جانش را خواهم گرفت دیگر لذتی نمانده بود جز تکه تکه جسم بدون روحش _گوش های دراز و بدقواره اش را دردست گرفتم و آرام با حوصله کارد را روی گوشش لغزاندم صدای فس فس کشیده شدن کارد بروی گوش در گوشم طنین انداز شد گوشش را تکه تکه

کردم همان گوشی که نعره هایم را ندیده گرفت همان گوشی که روزی نقش درودروازه را بازی میکرد همان گوشی که خون گریه هایم را

نشنیده میگرفت نوبت چشمانش شده بود همان چشمانی که هر شب شبگردیهای مرا میدید چشمانی که ذره ذره آب شدنم را میدید چشمانی که میدید هرشب تاصبح بی هدف در خیابان پرسه میزنم و چشمانی که دیده بود چطور دستهایم را مشت میکنم و بر صورتم فرود می آورم چشمانی

که مشت به دندان کوبیدن هایم را میدید اما نادیده میگرفت چشمانش را با انگشتم از حدقه بیرون کشیدم خواستم تکه تکه اش کنم اما دائم در

دستانم سر میخوردو به این سو آنسو میغلتید زیر پا له اش کردم دیگر لغزندگی اش ازبین رفته بود روی زمین قرار دادمش آرام آرام قطعه

قطعه اش کردم فریاد میزدم دیگر چشمی وجود نخواهد داشت که صبح ها گریه ام را به تماشا بنشیند و دم نزند آخرین مرحله ی لذت بریدن انگشتانش بود _انگشتانی که مرگ را ازمن دریغ کرده بودانگشتانی که هربار وقتی خواستم نفسم را ببرم با سنگ اندازیهای بیهوده اش مرا

محکوم به بودن کرد انگشتانی که سه بار خودکشی ام را نافرجام گذاشته بود انگشتانی که بوی خون میلیاردها انسان را میداد با حوصله کارد را روی انگشتانش سراندم لذتی عمیق در عمق وجودم حس میکردم حتی قلبم از شدت این لذت آرام شده بود وتپشش بشکل موسیقی در گوشم

انعکاس پیدا میکرد پوست دستش را کندم استخوانهای انگشتانش پیدا شدند و آرام آرام وبا حوصله تکه تکه اشان کردم_دگر دنیا بعد از رفتنش تکلیف خودرا میداند حیات تا ابد ادامه خواهد یافت و دیگر کسی از دنیا نخواهد رفت فردا همه ی روزنامه های صبح از کشته شدن

عزرائیل توسط من خواهند نوشت و من مبدل به قهرمانی ملی خواهم شد از همین حالا میتوانم مدال افتخاررا برگردنم حس کنم چه جشن ها که برپا نمیشود دنیا فردا را جشن خواهد گرفت من از خودم گذشتم تا دنیا زنده بماند چهار زانوروی زمین مینشینم و به تماشای خورشید که در

شب طلوع کرده مشغول میشوم با بازو بسته شدن در نگاهم را از خورشید میگیرم و به درچشم میدوزم دوباره مادر مست است گویا میهمانی شبانه اش تمام شده تلو تلو خوران به سمت راه پله میرود سلامی میدهم بی اعتنا از کنارم عبور میکند در حال بسته میشود حتما مادر از دیدن

پیکر تکه پاره ی عزارئیل خوشحال خواهد شد و مرا در آغوش خود خواهد فشرد بیکباره صدای جیغ مادر در گوشم میپیچد روانی،دیواانه ، قاتل آدم کش ،گه چیکارت کرده بود که کشتیش ،آی مردم بدادم برسید شوهرنازنینمو کشت

مادر ضجه میزند شوهرم را کشت

مادر مست است و دوباره یادش رفته که پدر سالها پیش مرده


پایان"

دنیاابد ادامهتکه تکهجسم روحش
من به غمگینترین حالت ممکن شادم...نویسنده،خواننده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید