آرزو بیرانوند
آرزو بیرانوند
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

داستان کوتاه زنده بمانم

زنده بمانم؟

"سرم درد می کند.سرم دارد می ترکد .نمی خواهم قرص بخورم .حتی یک استامینوفن .چند سال پیش این طور نبودم .جسور تر بودم .قرص می خوردم مشت مشت .وقتی می خواستم کیا را تهدید کنم چند تا با هم می دادم بالا.آدم توی 17-18 سالگی اش انگار جراتش بیشتر است .به همه چیز فکر می کند .به خودکشی به این که قرص بخورد،رگش را بزند ،فرار کند، برود با دوست پسرش عقد کند.اما حالا هر چه جلوتر می رویم به خودم می گویم : نه ، چرا بمیرم ؟ اصلا چرا باید بمیرم ؟ من جوانم . چه چیزم از این دخترها که صد جور عمل کرده اند کمتر است ؟چه چیزم از کیا کمتراست .کیا که این همه اعتماد به نفس دارد ، چرا من نداشته باشم ؟ تقصیر خودم است .خودم با دست های خودم کیا را درست می کنم می فرستم توی خیابان .اگر لباس هایش را نشورم،اگر برایش ادکلن نخرم ،اگرغذا درست نکنم،اگرهر روزغنچه ی شلوارش را که برام جا می گذارد از روی زمین برندارم ، باید وقت بگذارد و مثل من یک دم کار کند.کیا خودش است و خودش .به قول مادربزرگ (بی اوزیدی بی باشی)که به فارسی می شود خودش است و سرش . اما سر من توی همه چیز می چرخد.ازلباسشویی بگیر تا مدرسه ی این توله سگ ها .ضرب المثل من می شود : یک سر دارم و هزار سودا .کیا هیچ چیز را به گردن نمی گیرد بعد هم که حرف می زنی به من می گوید غرغرو .حتی اسم من را توی موبایلش غرغرو سیو کرده که یک عالمه اووو دارد.شب که می شود کیا می گوید : باز اومدیم توی این خانه ،کاش آدم شب ها هم سر کار بخوابد .من هم می گویم کاش من هم جایی را داشتم که می توانستم آنجا بخوابم .دیشب همه ی کارها را کرده بودم .ظرف ها را شسته بودم وشام توله سگ ها را هم داده بودم .فقط یک کار را به او سپردم .این که استکان های چای را از روی زمین جمع کند .توی خواب این سردرد لعنتی امانم را بریده بود.بلند شدم و گفتم به جهنم ،دیگر طاقت ندارم، بگذار یک استامینوفن بخورم .دیدم کیا بیدار است و استکان ها و جعبه شیرینی هنوز روی زمین است .کیا فورا کانال راعوض کرد.کیا عادت دارد تا من را می بیند کانال را عوض می کند .برایم مهم نیست که چی می بیند.اما او فکر می کند که برایم مهم است برای همین زود کانال را عوض می کند.چیزی نگفتم .آمدم استکان ها و جعبه شیرینی را از جلویش برداشتم .دیدم روی دست هایم دارد مورچه راه می رود .


درجعبه را که باز کردم دیدم دنیا را مورچه برداشته.دیگر طاقت نیاوردم .دادزدم : کیانوش ! توی این بی پولی شش هزار تومن پول شیرینی دادم که توله سگ ها بخورند.کیا نگذاشت حرفم تمام شود هر چه از دهانش در می آمد به من گفت .شیرینی توی دستم خشک شد.من گریه کردم ،نه به خاطر کیا .به خاطر مورچه هایی که از دست هایم بالا می رفتند.مورچه حالم را بد می کند.کاش این شیرینی ها را سگ می خورد ،مورچه نمی خورد.ازآن روز که مادربزرگم را خاک کردند و دیدم که روی خاکش پر مورچه است حالم بد می شود.هرجا مورچه می بینم با پا لگد می کنم .کاش وقتی من مردم مرا توی آب بیاندازند که ماهی بخورد ولی این مورچه های موذی نخورند .کیا که شعور این کارها را ندارد .اصلا ببین همان قبر بهشت زهرا را می گیرد یا بو می گیرم و شهرداری می آید جنازه ی مرا می برد.دلم برای این توله سگها خیلی می سوزد.تکلیف آن ها چه می شود ؟ از مدرسه شان می مانند.نه من نباید بمیرم وگرنه کیا چهل من هم نشده می رود برای توله سگ ها نامادری می آورد .آن وقت من به جز باراول صد باردیگر می میرم .دلم برای مادربزرگم یک ذره شده .اگر بخواهم یک روز تکه تکه خورده شدن توسط مورچه ها را تحمل کنم ، فقط به خاطر این است که به مادربزرگم برسم .اصلا دارم برای مادربزرگم گریه می کنم.نیلوفر می گوید : توی تمام داستان هایت مادربزرگ وجود دارد .نباید این قدر از پیر بگویی.پیر نماد جهان گذشته است و تو یک انسان مدرنی .انسان مدرن به تجربیات گذشتگان نیازی ندارد.اما من عاشقانه مادربزرگ را می پرستم.همان موقع هم که کیا را دید گفت کیا به درد تو نمی خورد .فقط هم همان یکبار کیا را دیده بود.اما کیا که آرام نمی نشست .دائم به من می گفت که مرا دوست دارد.برای من می میرد وحتی وقتی سردرد می گرفتم ، کیا رو به آسمان از خدا می خواست که سر درد مرا به او بدهد که من درد نکشم.اما خدا که گوش نمی کرد .الان هم به حرف های من گوش نمی کند.کیا هم دیگر مرا دوست ندارد.اما من نمی خواهم که بمیرم .چرا باید بمیرم ؟"

 

اعتماد نفسضرب المثل
من به غمگینترین حالت ممکن شادم...نویسنده،خواننده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید