??????
هواى مردن ندارم !
آهاى مردم !
رهايم كنيد تا در بيابانى تهى از انسانيت دوباره بشگفم
رهايم كنيد !
مي خواهم اين فرهنگ پوسيده حل شود در من
ودوباره سر بيرون آرم از پيراهن
با چراغى در دست و ترانه يى بر زبان
خندان و پاى كوبان
با دامنى از جنس آزادى
رقصى از تبار باران
و لبخند بهارانى
كه خاكستر نشين كند جنگ را
تا گلوله ى ديگر از لوله ى تفنگى بيرون نزند
و هيچ انفجارى
آغوشى را از آغوشى نپاشاند
رهايم كنيد!
مى خواهم پرچمى باشم سربلند
بر فرازِ شهرى
آلوده به آزادى
آلوده به عشق
آلوده به مادران خوشبخت
مي خواهم پرچمى باشم
كه چون رنگين كمان
از بلنداى آسمان هبوط كنم
تا روى بام خانه هاى كاهگلى
تا كودكان خوشبخت به من خيره شوند
به بلندايم سنگ پرتاب كنند
و فرداهاي شانرا
با اهتزاز من در بادها
رنگي تر ببينند
رهايم كنيد!
مي خواهم خرمنى باشم
افتاده به فقير ترين جغرافيا
تا گرسنه گان به دامانم
پناه برند
تا لبخند به لبها باز گردد و
ترانه به دهان ها
مي خواهم اين بار سرزميني باشم
سبز و دخترانه
كه در آن جز عاشقان را پناه گاهى نباشد
و جز شاعران را آرامگاهى
مى خواهم اينبار آسمانى باشم
كه در آن هيچ پرنده يى
از رفتن به بالاها نهراسد