"قبول كن كه كسي مثل ما
به غربت ميراث عشق واقف نيست
ميان كوچ پرستو و افتاب بهار
كدام راه به آغاز ما مي انجامد؟
تو را و هر غزلي را
كه در ميان كف دستهاي تو روئيد
چه عاشقانه سرودم!
من از كدام طرف در تو اوج مي گيرم؟
و آن طراوت گم كرده را
ميان گرمي آن بوسه هاي شيرينت
دوباره مي بينم؟
بيا و دست مرا باز هم نوازش كن
در اين خرابه كه حتي خداي من مرده است
بيا و شانه خود را حصار عشقم كن
من هيچ از تو نمي خواهم
فقط مرا ز سايه هاي درختان خاطرات قديمي جدا مكن!
مرا و خاطره هاي مرا ز ياد مبر!
به اعتبار كدامين غزل كه مي خواندي
به انتظار كدامين فرج كه مي گفتي
جواني ام بفروشم؟
جواني ام مي رفت
و من به دست خود آنرا
به يك نفس كشيدن با تو فروختم
كدام ليلي و مجنون؟
كدام خسرو و شيرين؟
كسي دوباره چو فرهاد مي رسد از ره؟
كسي صداي شكست غرور سختم را
صداي پاي تركهاي بغضهايم را
دوباره مي شنود؟
به ياد آتش چشمان پاك و زيبايت
هجوم سردي دي را
ز ياد مي بردم
بيا و گرم كن اين جسم خسته سردم
به گرمي نفسي عاشقانه محتاجم
بيا و با من باش."