آرزو بیرانوند
آرزو بیرانوند
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

هی صدا میزند مرا برگرد...

پاچه هایم سگی تر از آن است که بگیری مرا به دندانت

مزه مزه کنی شبم را با رژ لب های جیغ خندانت

بعد حاشا کنم دهانت را تف کنی تکه پاره هایم را

گم کنم هر چه بوده ام را باز وسط میله های زندانت

زیر پس لرزه های لبهایت له شود نقطه چین لبخندم

اشتباهی ادامه ام بدهد خط چشم همیشه حیرانت

یوسف ناگزیر بازی هات نطفه ی ناخلف تری باشم

که به جرم حرام زادگی ام گم شوم در حدود زهدانت

سایه ام زوزه می کشد پشتم شرفم گیر کرده در مشتم

هی صدا می زند مرا برگرد زیر لب بوسه های پنهانت

سگ خور روزهای هاریدن دارم از پرت می روم بالا

دامنت گریه می کند انگار وسط خاطرات عریانت

خستگی های یک زن مفرط حس سگ دو زدن ته رفتن

وقت از دست رفتن پاهام گم شدن در خطوط پایانت

درد تعریف می کند هر شب خواب چشمان گریه دارت را

من ولی بی پدر تر از آنم که بیایم به سمت کنعانت

خسته ام مثل التماس دعا دست هایم به آسمان گیر است

می روم دور سایه ام اما مانده در کوی راه بندانت

بوق سگ می رسد ته شب هام آخر خط لات بازی هام

هاری انتظار معجزه از هرزه گی های چشم شیطانت

من فقط فکر می کنم روزی که به دندان گرفتی ام شب بود

و ندیدی چقدر بی برگشت شده بود این غریبه مهمانت"

شعر شاعر داستان دکلمه نویسنده ارزوبیرانوندآرزوبیرانوندmahshar666آرزوبیرانوند mahshar666
من به غمگینترین حالت ممکن شادم...نویسنده،خواننده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید