چاقو به دست جانب یک دام میروم
تا ریشههای رنج دلت را قلم کنم
با انهدام زندگیات نعره میکشم
این حجم درد را به چه ترتیب کم کنم
تو گیر کردهای وسط سادگی و جبر
عازم شدی که تا تهِ دیوانگی روی
تیغی به دست خیره به رگ های بند دست
تو خواستی به پای خود از زندگی روی
تو پوچ گشتهای وسط اجتماع کور
تابوشکن شدی که نبینی شکست را
شب گریه میکند که کجا شد سحر خدا؟
این اوج وحشتاست ببین وضع پست را
قلبم به نزد قصه ضعیف است خسته است
باران بهار یکسره هی درد میدهد
ماه حمل به گریه گذشت و به جان رسید
سالی نکوست گرچه بوی سرد می دهد
چاقو به دست هی به دلم فحش میدهم
این سرنوشت هم به سرم غیرتی شده
اینجا بلا به پشت بلا میرسد عزیز !
پاشو بیا، ببین که جهان لعنتی شده
پاشو بیا، که کاسه صبرم به سر رسید
پاشو بیا که حجم غمم بینهایت است
من باختم برنده شدی خوش به حال تو
انجا بگو خیال شما تخت راحت است!
شاعر آرزوبیرانوند...