فک کنم سوم راهنمایی اینا بودم. اینو از روی مانتویی که اون روز تنم بود میگم. یه مانتوی خاکستری تیره که سر جیباش طوسی روشن بود. مقنعه مشکی بلندی که نهایت تلاشم رو کرده بودم همهی موهام رو زیرش جا بدم..
دو هفته قبل از اون روز، وقتی داشتم تو حیاط با نهایت سرعت میدویدم تا خودمو به آبخوری برسونم از زیر دست یزید رد شم که اجازه بده با اینکه زنگ کلاس خورده، آب بخورم...یه هو مدیر صدام زد. اولش فک کردم چون داشتم میدویدم میخواد دعوام کنه. واسه همینم یه هو ترمز کردمو و خط ترمز تا خود آبخوری کشیده شد. من داغی رو زیر کفش سفیدم حس میکردم. لبام آویزون شد، دیگه تا زنگ تفریح بعدی باید تشنه میموندم...دسته لیوان قرمزمو انداختم تو انگشت سبابهامو شروع کردم مثل زنجیر چرخوندن....و سلانه سلانه رفتم سمت مدیر.
یه نگاه بهم کرد، منتظر بودم بگه واسه چی میدوئی نمیدونی دختر نباید بدوئه، نمیدونی دختر نباید با صدای بلند حرف بزنه واسه چی داشتی فریاد میزدی...که یه کاغذ داد دستم، گفت بیا، دو هفته دیگه یه مسابقه داستاننویسی برگزار میشه...فک نکنم تو این مدرسه کسی جز تو بتونه از پسش بر بیاد.
چشمام برق زد، گوشم داغ شد، دستام یخ کرد، یه نگاه به کاغذ کردم، نیشم باااااااااااااز شد...گفتم خانوووووم میتونم برم آب بخورم.....?
دو هفته بعد باید با فرم مدرسه به علاوه چادر، یه روزی از روزای هفته که یادم نمیاد، سر ساعت 8 صبح خودمو به مجموعه فرهنگی هنری کودکان و نوجوانان میرسوندم. مامانم شب قبلش واسم چادر دوخت و یه کش سفت و سخت هم براش گذاشت که خدایی نکرده از سرم نیفته...چادر واسم بلند بود خیلی بلند...با کلی التماس کوتاش کرد. تا کجا؟ بالای قوزک پام...?
وقتی با اون چادر و مقنعهای که تا پیشونی کشیده بودمش خودمو رسوندم در کانون و از ماشین بابا پیاده شدم، معلم پرورشی یه نگاهی از بالا تا پایین بهم انداخت گفت مهشیییییییییییییییییید چرا شبیه جارختی شدی؟?
آره قدم بلند بود و چادر زیادی کوتاه...مضحکترین حالت از من بود که هر کسی میتونست ببینه..?
اعتماد به نفسم صفر بود اون روز، خودمو رسوندم روی سن، پشت میکروفون با پاهای لرزون وایسادم و خلاصهی داستانمو خوندم. تمام مدت تلاش میکردم حتی یک لحظه سرمو بالا نیارم که صورت کسی رو نبینم...
با صدای تشویق داورا سرمو آوردم بالا، در حالیکه تمام تنم خیس عرق شده بود و از کف دستام جوری آب میچکید که کاغذ توی دستم هر لحظه پاره میشد...
من اون روز جایزه بهترین داستان رو گرفتم. از خوشحالی داشتم پر در میاوردم. هر چندکه مدرسه زیاد تحویلم نگرفتو و فقط بچههایی که تونسته بودن تو امتحان احکام و نهجالبلاغه اول بشن رو تشویق کرد، ولی من هنوز وقتی اون روز رو به یاد میارم قلبم لبریز از شوق میشه.
امروز روز نویسنده است...من عاشق همه شماهایی هستم که میتونید برامون بنویسید، اتفاقات رو شرح بدید و دنیا رو قشنگ کنید.
روزتون مبارک?