مهشید هستم :)
مهشید هستم :)
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

چی شد که یه تولید کننده محتوای متنی و کپی‌رایتر شدم

مهشید یک کپی‌رایتر و محتوانویس
مهشید یک کپی‌رایتر و محتوانویس

من همیشه می‌نوشتم از اون موقعی که حتی هنوز بلد نبودم بنویسم هم می‌نوشتم. مامانم تعریف می‌کنه که من همیشه قلم دستم بود و داشتم دفتر و کتابای بقیه رو خط خطی می‌کردم. بعد هم که شاکی می‌شدن و دعوام می‌کردن، خیلی حق به جانب تو چشماشون زل می‌زدم و می‌گفتم، مشقاتونو نوشتم دیگه. 

تا اینکه رفتم پیش دبستانی. زمان ما اینجوری نبود که قبل از کلاس اول بهمون نوشتن یاد بدن. ولی مهشید کوچک کماکان وقتی از مهد می‌اومد یه دفتر می‌ذاشت جلوشو شروع می‌کرد مشق نوشتن. یا همون خط خطی کردن. بعد هم می‌بردم می‌دادم به بابا و ازش می‌خواستم از روش بخونه. تصور چهره بابا توی اون لحظه خنده داره...این که اون از خودش یه چیزایی رو می‌گفته و من جیغ می‌زدم که نخیرم اینارو ننوشته بودم اصلا بده خودم بخونم...

گذشت، مدرسه رفتم، کلاس اول، دوم، سوم...

تقریبا چیزی از اون دوران یادم نمیاد. فک کنم انقدر درگیر روتین زندگی و مدرسه شده بودم که کلا دیگه ننوشتم...

تا اینکه رفتم کلاس چهارم.

خانم عسگری تپل و دوست داشتنی ازمون خواست یه انشای دو صفحه‌ای بنویسیم و محیط خونمون رو توصیف کنیم. یادمه بلافاصله که زنگ آخر خورد دست خواهر کوچیکمه و که کلاس اول بود گرفتم و با نهایت سرعت به سمت خونه دویدم. 

رسیدیم سر کوچه اول مقنعه‌امو درآوردم، دکمه‌های مانتومو باز کردم فقط واسه اینکه وقتی می‌رسم خونه وقت بیشتری برای نوشتن داشته باشم.

اون روز از ساعت 1 ظهر تا نزدیکای غروب داشتم انشا می‌نوشتم. مداد به دست پشت سر اعضای خونه راه می‌رفتم و یادداشت برمی‌داشتم. کابینتا و کمدارو باز می‌کردم و جای وسایل رو یادداشت می‌کردم. از حرفای مامانم پشت تلفن نوت‌برداری می‌کردم. شما دیگه خودتون تصور کنید که چه آشی شده بود اون انشاء...

کل شب نخوابیدم و منتظر که زودتر فردا بشه و من برم انشامو پای تخته بخونم. از شانس بد من، معلم اصلا منو نمی‌دید. وای که چقدر حرص می‌خوردم از انشاهای دری وری بچه‌ها و سر افسوس تکون می‌دادم که اینا چیه آخه اینا نوشتن؟

فقط ده دقیقه به پایان کلاس مونده بود. قلبم تند تند میزد، صدای قلبمو از زیر مقنعه سفیدم احساس می‌کردم. دیگه دلو زدم به دریا و بلند شدم و با فریاد گفتم خانووووووم منم می‌خوام انشامو بخونم..

معلم با بی‌حوصلگی یه نگاهی به ساعت کرد و گفت باشه جلسه بعد. اخمام رفت تو هم، وا رفتم، صدامو آوردم پایین گفتم خانوم من می‌خوام بخونم ولی...

باز یه نگاهی به ساعت کرد و دیگه از سر ناچاری گفت باشه بیا بخون..

دفترمو برداشتم، مقنعه‌امو صاف کردم، به دوستم که سر نیمکت نشسته بود اشاره کردم که زود جایگاه رو ترک کن که می‌خوام برم بیرون، از نیمکت اومدم بیرون درست مثل یه سفیر خودمو به پای تخته سیاه چرک و کثیف کلاس رسوندم.

شروع کردم به خوندن، یه سری جمله‌ها رو که می‌خوندم بچه‌ها می‌خندیدن و من به تته پته می‌افتادم. ولی باز خودمو جمع و جور می‌کردم...وسطای متن بودم که زنگ آخر خورد بچه‌ها بلند شدن، حمله‌ور شدن سمت در و من اون بین با یه دنیا ناامیدی و پاهای سست باهاشون برخورد می‌کردم. اشک تو چشمام حلقه زد، داشت سرازیر میشد که خانوم عسگری عزیزم دست گذاشت رو شونه‌ام گفت میشه برای من بخونیش، می‌خوام بدونم تهش چی شد...

حلقه اشک پاره شد ریخت رو گونه‌ام و سر خورد افتاد روی دفترم.

من دقیقا از اون روز شروع کردم به نوشتن...

من از اون روز یه تولید کننده محتوای متنی شدم.



بازاریابی محتواییتولید محتوادیجیتال مارکتینگ
سرپرست محتوای یه تیم شاد هستم. اینجام که بنویسم از همه چیز، تا آروم شم. اینجوری می‌تونم با فکر و قلبی خالی، برم توی آشپزخونه و کتلت سرخ کنم. :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید