ویرگول
ورودثبت نام
Mahshid Haghighat
Mahshid Haghighat
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

تجربه‌ی مشترکِ مفید بودن

یکی از چیزهایی که به وضوح از کودکیم به یاد دارم این است که هرکس از من می‌پرسید که در آینده دوست دارم چه‌کاره شوم من می‌گفتم نمی‌دونم، فقط می‌خوام مفید باشم... و همین شد که الان در شغل کوچینگ هستم و در حال وارد شدن به مسیری برای تبدیل شدن به روان‌درمانگر هم هستم. این که چرا اینقدر می‌خواستم برای دیگران مفید باشم و به آن‌ها کمک کنم قطعاً از جای سالمی در کودکی من نمی‌آید اما در حال حاضر بر سرِ چرایی این خواسته و میل صحبتی ندارم؛ فقط جمله‌ای که یکی از مراجعانم در پادکست آینه گفت من را به فکر فرو برد... او ناراضی بود از اینکه برای خودش و دیگران (مخصوصاً دیگران) مفید نیست!

چه می‌شود که ما بیشتر از این که به فکر خودمان باشیم، به فکر دیگرانیم؟ چه می‌شود که حاضریم شغلی داشته باشیم که در آن فقط به دیگران کمک کنیم؟ چه می‌شود که اگر برای زندگی اطرافیانمان نفعی نداشته باشیم، با خودمان بد می‌شویم؟

به نظرم کار کردن روی خودمان، نیاز به انرژی زیادی دارد چون قرار است چیزهایی را در درون و بیرونمان تغییر دهیم و تغییر، کار راحتی برای انسان نیست؛ ما ترجیح می‌دهیم به کاری که در حال انجامش هستیم ادامه دهیم تا این که آن را تغییر دهیم، حتی اگر آن کار خوابیدن و اینستاگرام چک کردن باشد! خب این آگاهی به ما چه می‌گوید؟... عاشق یادگیری و بهتر شدن هستی ؟! پس چه راهی بهتر از آن که برای دیگران یاد بگیری و به آن‌ها انتقال دهی و از راه تشویق دیگران به بهتر شدن، خودت هم به درآمد و توجه و ... برسی؟! همین تنبلی ما در اجرای چیزهایی که یاد می‌گیریم هست که این همه مربی و سخنران در سرتاسر دنیا تولید کرده؛ البته من نمی‌گویم که همه‌ی ما مربیان و مدرسان اهل اجرا نیستیم اما درمورد اکثرمان صحبت می‌کنم.

من مُنکِر این موضوع نمی‌شوم که ما از بخشیدن به دیگران (عشق، مراقبت، احترام، کمک و ...) در واقع خودمان هم منتفع می‌شویم اما درمورد یک حالتِ از تعادل خارج شده می‌گویم که کنترل ما را به دست گرفته که فکر می‌کنیم اگر به دیگران کمک نکنیم اصلاً مفید نیستیم و وجودمان بی‌معنی است... من هم این مسئله را دارم که هر کتابی می‌خوانم، علاوه بر پیدا کردن نقاطی که در خودم نیاز به بهبود دارند، نقاط دیگران هم در ذهنم چرخ می‌خورند، در جلسات درمان به جای اینکه به احساساتم بپردازم از دیگران و قالب‌های کلی سخن می‌گویم به جای شخصِ خودم... دردناک است که در عین باور به این که من به خودم اهمیت می‌دهم و می‌خواهم به خودم کمک کنم اما درواقع به خودم اجازه‌ی حس کردن نمی‌دهم...

همانطور که گفتم در این نوشته دنبال چرایی این مسائل نیستم چون دلایل و ریشه‌های متعدد و عمیقی دارند، اما می‌خواهم به این بپردازم که، ما متوجه شدیم که این مسائل را داریم، بیشتر از خودمان به فکر کمک به دیگری هستیم، حالا چه؟ از این به بعد، بعد از این آگاهی چه کاری می‌توانم انجام دهم؟ چطور با این قضیه کنار بیایم؟ چطور به پذیرشِ گذشته‌ام و هر آنچه در آن گذشته برسم؟

  • اولین راه این است که متوجه این دو نکته باشیم و به پذیرش آن‌ها برسیم:

قرار نیست ما انسانِ کاملی باشیم، چون هیچکس نیست و نمی‌تواند باشد و دومین نکته این که ما با درصد بالایی محصول شرایطمان هستیم و اگر در کودکی از ما این خدمت گرفته شده که به فکر دیگران باشیم و خودمان را فراموش کنیم، خب طبیعی است که چنین الگویی را یادگرفته و در تمام زندگیمان پیاده کنیم.

  • دومین راه رهایی است، رهایی از قید و بندهایی که خانواده، جامعه یا خودمان برای خودمان تعیین کرده‌ایم؛ ما انسانیم و دارای قوه‌ی اراده، اختیار و انتخاب، اگر شرایط فعلی را نمی‌خواهیم پس مشخص کنیم که چه می‌خواهیم؟ گرچه این کار بسیار سختی است چون با دست خودمان دیوار امنیتی که طی سال‌ها، برای گذاشتنِ خشت به خشتش تلاش کرده‌ایم را قرار است خراب کنیم و طبیعی است که احساس مرگ به ما دست دهد! فکر می‌کنیم دیوار قرار است روی خودمان بریزد و ما نابود شویم اما... این ترس کاملاً ذهنی است و وجود خارجی ندارد؛ و اگر کمی درد تغییر رویه را بچشیم به زودی متوجه می‌شویم که دیوار را خراب کرده اما نمرده‌ایم...
  • و سومین راه این است که دائماً در خودآگاهی به سر ببریم تا مبادا به سرزمینِ قبلی برگردیم و بخواهیم که قهرمان داستانِ دیگران شویم! قهرمانان در طول تاریخ، قابل احترامند چون به خاطر عده‌ی زیادی از خودشان گذشته‌اند و فداکاری کرده‌اند، اما آیا ما با شرایطی که داریم اصلاً می‌توانیم قهرمان دیگران باشیم؟! در اوایل کارم فکر می‌کردم قرار است من زندگی مراجعانم را بهتر کنم اما گذشت و گذشت و به مرور متوجه احساس ناتوانی و درماندگیم شدم و این عقیده‌ی مسخره را کنار گذاشتم که می‌توانم قهرمان دیگران باشم... می‌توانم به کسی که می‌خواهد برای زندگیش کاری بکند کمک کنم اما این که من، آن کسی باشم که دلیل آن تغییر است اصلاً...

و در آخر باید بگویم که این دنیا پر از انسان‌هایی است که در نقش قربانی فرو رفته‌اند و حتی قربانیِ واقعی هم نیستند، پس اگر ما بخواهیم قهرمان واقعی باشیم، فقط سرخورده می‌شویم... امیدوارم این نوشته جرقه‌ای برای شما بوده باشد تا به خودتان برسید...

کوچینگروان درمانیقهرمانتوسعه فردیخوددوستی
سلام من مهشید حقیقتم، کسی که دغدغه‌ی اصلیش بهبود، رشد و توسعه‌ی خودشه و در این راه دوس داره به دیگران هم کمک کنه. اولین خروجی اصلیم هم کتاب گردبادِ رشد هست که خوشحال میشم بخونید و نظراتتونو بهم بگید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید