یکی از چیزهایی که به وضوح از کودکیم به یاد دارم این است که هرکس از من میپرسید که در آینده دوست دارم چهکاره شوم من میگفتم نمیدونم، فقط میخوام مفید باشم... و همین شد که الان در شغل کوچینگ هستم و در حال وارد شدن به مسیری برای تبدیل شدن به رواندرمانگر هم هستم. این که چرا اینقدر میخواستم برای دیگران مفید باشم و به آنها کمک کنم قطعاً از جای سالمی در کودکی من نمیآید اما در حال حاضر بر سرِ چرایی این خواسته و میل صحبتی ندارم؛ فقط جملهای که یکی از مراجعانم در پادکست آینه گفت من را به فکر فرو برد... او ناراضی بود از اینکه برای خودش و دیگران (مخصوصاً دیگران) مفید نیست!
چه میشود که ما بیشتر از این که به فکر خودمان باشیم، به فکر دیگرانیم؟ چه میشود که حاضریم شغلی داشته باشیم که در آن فقط به دیگران کمک کنیم؟ چه میشود که اگر برای زندگی اطرافیانمان نفعی نداشته باشیم، با خودمان بد میشویم؟
به نظرم کار کردن روی خودمان، نیاز به انرژی زیادی دارد چون قرار است چیزهایی را در درون و بیرونمان تغییر دهیم و تغییر، کار راحتی برای انسان نیست؛ ما ترجیح میدهیم به کاری که در حال انجامش هستیم ادامه دهیم تا این که آن را تغییر دهیم، حتی اگر آن کار خوابیدن و اینستاگرام چک کردن باشد! خب این آگاهی به ما چه میگوید؟... عاشق یادگیری و بهتر شدن هستی ؟! پس چه راهی بهتر از آن که برای دیگران یاد بگیری و به آنها انتقال دهی و از راه تشویق دیگران به بهتر شدن، خودت هم به درآمد و توجه و ... برسی؟! همین تنبلی ما در اجرای چیزهایی که یاد میگیریم هست که این همه مربی و سخنران در سرتاسر دنیا تولید کرده؛ البته من نمیگویم که همهی ما مربیان و مدرسان اهل اجرا نیستیم اما درمورد اکثرمان صحبت میکنم.
من مُنکِر این موضوع نمیشوم که ما از بخشیدن به دیگران (عشق، مراقبت، احترام، کمک و ...) در واقع خودمان هم منتفع میشویم اما درمورد یک حالتِ از تعادل خارج شده میگویم که کنترل ما را به دست گرفته که فکر میکنیم اگر به دیگران کمک نکنیم اصلاً مفید نیستیم و وجودمان بیمعنی است... من هم این مسئله را دارم که هر کتابی میخوانم، علاوه بر پیدا کردن نقاطی که در خودم نیاز به بهبود دارند، نقاط دیگران هم در ذهنم چرخ میخورند، در جلسات درمان به جای اینکه به احساساتم بپردازم از دیگران و قالبهای کلی سخن میگویم به جای شخصِ خودم... دردناک است که در عین باور به این که من به خودم اهمیت میدهم و میخواهم به خودم کمک کنم اما درواقع به خودم اجازهی حس کردن نمیدهم...
همانطور که گفتم در این نوشته دنبال چرایی این مسائل نیستم چون دلایل و ریشههای متعدد و عمیقی دارند، اما میخواهم به این بپردازم که، ما متوجه شدیم که این مسائل را داریم، بیشتر از خودمان به فکر کمک به دیگری هستیم، حالا چه؟ از این به بعد، بعد از این آگاهی چه کاری میتوانم انجام دهم؟ چطور با این قضیه کنار بیایم؟ چطور به پذیرشِ گذشتهام و هر آنچه در آن گذشته برسم؟
قرار نیست ما انسانِ کاملی باشیم، چون هیچکس نیست و نمیتواند باشد و دومین نکته این که ما با درصد بالایی محصول شرایطمان هستیم و اگر در کودکی از ما این خدمت گرفته شده که به فکر دیگران باشیم و خودمان را فراموش کنیم، خب طبیعی است که چنین الگویی را یادگرفته و در تمام زندگیمان پیاده کنیم.
و در آخر باید بگویم که این دنیا پر از انسانهایی است که در نقش قربانی فرو رفتهاند و حتی قربانیِ واقعی هم نیستند، پس اگر ما بخواهیم قهرمان واقعی باشیم، فقط سرخورده میشویم... امیدوارم این نوشته جرقهای برای شما بوده باشد تا به خودتان برسید...