دنبال فرد نجات دهنده ام میگشتم تا اینکه با او تماس گرفتم، مکالمه مان با ویدئو کال بود بهم یادآوری کرد که اگر از احساس ربات بودن خیلی رضایت داری و امن هست برات پس بهش شک کن ببین چه آتویی دادی دستش؟
احساس خطر خیلی چیز خوبیه شاید الان باید احساس کنی خطر رو! خطر را احساس میکردم، پس در مکالمه قبلی اصرار داشتم بیا و من را نجات بده من یک بند مشغول چیزهای چرند شده ام، دیگر با یک فلاسک ویسکی به کافه نمیروم تا قهوه سفارش دهم ، دیگر صبح شنبه دنبال کله پاچه در سطح شهر نمیگردم، دیگر با کسی سر اینکه ظ همان ط با یک نقطه است بحث نمیکنم، دیگر با ماشین برای سرباز بیچاره سر چهار راه بوق نمیزنم و برایش بوس نمیفرستم، دیگر با سس مخصوص خودم وارد سرزمین سوخاری نمیشوم، دیگر صبر نمیکنم یخ آیس آمریکانو آب شود تا آن را هم هورت بکشم، دیگر پنجشنبه شب ها در خیابان راهنمای اشتباه نمیزنم تا پسرهای ماشینِ پشت سری ام را به بی راهه بکشانم ، دیگر به نجات دهنده ام احتیاج داشتم، نجات دهنده ام دوستم بود با
صورتی گرد و سفید ، با گونه های سرخ و چانه ای کوچک که لب های کشیده صورتی اش همانند ابرهای خطی سرخ شده موقع غروب زمستان های جنوب بود، کلاهی پشمی مشکی مدل کلاه های روسی به سر داشت و پالتو ضخیم زمستانی کرم رنگ میپوشید که حد اقل دو نفر در آن جا میگرفتند ، ای وای از سینه های بدون سینه بندش که از یقه ی لباس نازک سفیدش پیدا بود چیزی نمیگویم ولی اورا تا آن روز هرگز با کلاه ندیده بودم، یک دختر جوان با پوشش زنی ۶۵ ساله بنظر میرسید، سر و شکل او درواقع طوری بود که به نظر میرسید یکی از زنان سران روسی باشد، اما اینطور نبود درواقع عصر ،فلاسک پرشده از ویسکی را برمیداشتیم تا در کنار قهوه مان به حرف دربیاییم، شب ها هم سر از مسجد در میآوردیم تا بتوانیم یک جای امن ، گلاب به رویتان بشاشیم!!!
نجات دهنده ام را میخواستم تا بار دیگر تمام عادت های خودم را پیدا کنم.