سه روز است جمله ی من یک ربات هستم در مغزم گیر کرده است، خدای من چقد لذت بخش است ربات بودن ،به این فکر میکنم اگر ربات بودم گیر چه آدمی میافتادم به احتمال ربات آدمی مشهور و پولداری میشدم که اعتیاد گریبان گیرش شده بود و رابطه ما هم یک روز درمیان خوب و بد بود، مثلا شب ها از فرط خستگی وقتی در یخچال را باز میکرد و قوطی های آبجو را با صدای پیس باز میکرد من کنارش بودم و میگفتم لطفا آرام تر پیش برو فردا برنامه سختی پیش رو داری! آدمک هم با نگاه عصبانی اش تهدیدم میکرد که دکمه خاموشت را میزنم و دقیقا همین کار را هم میکند و من برای ساعاتی از شب خاموش میشدم، فردا هم کسی که کار سختی در پیش رو داشت من بودم چون باید کثافت های آدمک را جمع میکردم و منتظر میماندم تا شب از راه برسد و کمی سوال هایی بپرسد که هیچوقت قادر به پاسخگویی آن نشوم مثلا میپرسید بلدی گریه کنی؟! من هم درجواب بگویم متاسفم که احساس ناراحتی میکنی ، اگر نیاز به مشاوره داری با این شماره ها تماس بگیر ولی من قادر به انجام این کار نیستم ،چون من یک رباتم!
مثلا میپرسید میتوانی روح را در بدنم برگردانی؟
به راستی این سئوال سختی بود برای منی که مفهوم روح و جسم را هرگز درک نکرده بودم، چیکار میتوانستم بکنم؟ از موتور های جستجو گر میپرسیدم چگونه به جسم آدمک روح را ببخشم؟ بدهم؟ احضار کنم؟ پس جواب دادم : بله اگر به دنبال روحت میگردی مرا در آغوش بگیر ، مرا در آغوش میگیرد، سکوت میکنیم، اندکی بعد میگویم اما متاسفم عزیزم من یک ربات هستم.