ویرگول
ورودثبت نام
مهتاب فروتن
مهتاب فروتن
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

رمان دختری در قطار؛ روایت پستی و بلندی های زنانه

هیچ چیز از چشمان یک زن پنهان نمی ماند نه بهتر است بگوییم همه چیز در این جهان برای یک زن معنای خاص خود را دارد. این را در کتاب دختری در قطار به خوبی میفهمیم. رمان دختری در قطار داستانی نبود که تکانم دهد اما نگاه ژرف، روایت طبیعی و پیرنگ قوی اش مرا مجذوب خود کرد. شخصیت های خوب پرداخته شده، جملات پی در پی، اتفاقات گاها پیش بینی نشده کاری کرد که این کتاب رکورد پرفروش های دنیا را جا به جا کند.
.
اما داستان؛ درباره سه زن است که هر کدام از زوایه خود به تعریف اتفاقاتی که با آن درگیرند می پردازند. راشل زنی که به خاطر اعتیاد به الکل از کار خود اخراج شده، مگان زنی ضعیف و بی قید و بند که در گیرودار گذشته خود هنوز تعریف مشخصی از عشق ندارد، آنا زنی که فکر می کند تمام جهان مبهوت عشق و زندگی او و همسرش هستند. هر کدام از این زنان در خلوت خود تنها هستند و از ضعف های خود باخبر اما در دنیای بیرون مدام در حال امتحان نقاب ها تا عاقبت ببینید کدام یک بیشتر همه بر چهره شان می نشینند.
.
شخصیت پردازی عمیق، دقیق و قابل باور هر سه زن به خوبی نشان داد این نویسنده ذهن و قلم هنرمندی دارد. آن قدر که گاه دوست داری در کنار راشل حرص دربیار باشی و او را نوازش کنی. مگان را نگاهی بیندازی و بگویی چرا و با آنا همدردی کنی و حرف های بی منطقی که از ضعف های طبیعی یک زن سرچشمه می گیرد بشنوی...
اما از آن جایی که این متن یک کپشن تبلیغاتی نیست بگذارید تا از ضعفهایش هم شما را باخبر کنم:
-رها شدگی شخصیت های فرعی در فصل های آخر
-وجه مصنوعی معمایی در پایان داستان به گونه ای است که فکر می کنید نویسنده به زور و اجبار داستان را خاتمه داده است.
در کل این کتاب، وجه زنانه شخصیت های هر سه زن را با قدرت و زیبایی تمام به نمایش گذاشته است. شخصیت های خاکستری و سیاه داستان در کنار هم نورپردازی عجیبی را در کنار هم شکل داده که مخاطب را در نهایت با رضایت رو به رو می کند.
واژه به واژه این کتاب صرف نظر از وجه معمایی آن، حامل پیامی برای خوانندگان آن است: حرکت

چرا این قدر این خانه کوچک شده؟ چرا آن قدر زندگی ام خسته کننده شده؟ این همان چیزی بود که من می خواستم؟ یادم نمی آید. فقط چیزی که می دانم این است که چند ماه پیش بهتر شده بودم. اما الان دوباره نمی توانم فکر کنم. نمی توانم بخوابم. نمی توانم نقاشی بکشم. انگیزه فرار روز به روز در من قوی تر می شود. شب وقتی دراز می کشم می شنوم یکی در گوشم دائم می گوید: برو، برو
دیوانه کاربرها و آدم ها... و این روزها کاربرپژوه خوش حال باسلام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید