نامه های نادرابراهیمی به همسرش...این اولین پیامیست که اول صبح در تلگرامم جا باز می کند...با خودم فکر می کنم چه قدر این مرد بزرگ بوده است اصلا مگر می شود مردی این چنین به ستایش همسرش نامه نویسی کند..خب شده است گویا
می آیم میزم را میبینم هدفون که منتظر آهنگی ست که در آن بریزم و دفترکوچکم که منتظر نوشتن های امیدوارانه م است
در پس ذهنم، به یاد عهدهایی می افتم که روز اول فروردین با خودم بستم و حالا اگر به موقع سروقتشان نروم رنگ می بازند
این چند روز اتفاقاتی جسارت رخ دادن کرده اند که رنگ و رویم را گرفته اند...اما نمی دانند انگار رنگ زرد روی من موقتی ترین رنگی است که برچهره ام می تواند بنشیند
راه پنجره را میگیرم و به آن سوی کوه های البزرمان فکر می کنم به چوپانی که همین الان مشغول عشق بازی با گوسفندانش است به آن سوی شهر...کاش می شد میرفتم پیششان ...بهشان می گفتم من با شما کاری ندارم فقط بگذارید بنشینم و تماشایتان کنم...
این روزها بدجوری عقل میان خیال پردازی هایم خودشان را وسط می اندازد اما من بی اعتنا راه خودم را می روم که انگار همان دخترک بیست و دو ساله ای ست که می خواست دنیا را به دستش بگیرد و با اسب های کوچک رنگی به دیدار تمام کودکان دنیا برود
بیست و هشت سالگی یا بیست و دوسالگی؟؟ من هنوز هم گاهی دلم هوری پایین میریزد از فکر کردن به کارهایی که باید زودتر انجام بدهم..این منم دختری با رویاهای رنگی در آستانه اردیبهشت عشق(: