کابل شهر وحشت و دهشت.
کدام تیشه شما را تارانید جلوی چشمان گریان مادرتان؟ آن مادر چگونه تاب میآورد؟
تازه از وظیفه برگشته است. بیهیچ دغدغهای خسته و درمانده به سمت دروازه خانه گام بر میدارد تا لبخند را بر لبان کودکانش هدیه دهد. دروازه باز به نظر میآید. برآشفته میشود و سریع به درون حویلی قدم میگذارد. به سمت درب اتاقهای نشیمن میرود، اما به محض داخل شدن به درون دهلیز شوکه میشود؛ جسد کودکش بر روی زمین افتاده است. سراسیمه و دواندوان به اتاق داخل شده و با جسد پسرش روبهرو میشود. نبضاش تندتند میزند و بیمهابا به سمت اتاق کناری میرود. آنجا نیز جسد خانم و یک کودکش افتاده است. نبض یکی از پسرانش هنوز میزند، اما او نیز پس از مدتی جان میدهد. وی شبانگاه اجساد اعضای خانوادهاش را بر دوش میکشد تا تراژدی هشت ماه پیش کارتهی سخی کابل اینبار با روش دیگری تکرار شود.
عقربهی ساعت حوالی سه پس از چاشت را نشان میدهد. فردی ناشناخته در ساحه جنگلک، حوالی ناحیه هفتم شهر کابل از بالای صندوق سرخرنگ میترها که در کنار دروازه قرار دارد، بر دیوار بالا شده و از آن طریق خودش را به حویلی میاندازد. سپس با استفاده از سلاح سرد (چیزی شبیه تیشه) پی هم بر چهار عضو خانواده محمدحامد حمله میکند. وحشت بزرگی در خانه حکمفرما میشود، اما برون چنان آرامِ آرام به نظر میآید که حتا گویی همسایهها از آنچه در درون خانه اتفاق میافتد، ساعتها بیخبر میمانند. آنگونه که آشنایانش میگوید، مهاجم پس از گرفتن جان مادر خانواده، با پشت تیشه به شکل فجیع به بدن قربانیان میکوبد و بیسروصدا از دروازه حویلی میبراید.
حامد ساعاتی پس از رویداد به خانه میآید و با تراژدی قتل عام خانوادهاش مواجه میشود. جسدهای پراکندهای که حکایت از ریخت و پاش یک خانواده دارد؛ خانوادهای که بیحاشیه در پسکوچهای، شب و روزشان را سپری میکردند و برای آرامش خاطرشان، حتا از مراوده با سایر مردم دوری میجستند. دیگر هیچ چیزی در آن خانه سرجایش نیست. باد سرد شبانگاه همچنان میوزد و درد شب فلاکتبار را بیشتر میکند. حامد از بس که به اجساد و زخمهای آنان دست میزند، دستانش خونآلود میشود. جسدهای خانواده او را یکییکی از خانه بیرون کرده و به امبولانس انتقال میدهند. او نیز خسته و درمانده جسد بیجان دخترش را روی دوش گرفته و خانه نحس را ترک میکند.
صبح میشود و آفتاب از روی کوهها بر فراز خانهها روشنی میاندازد. مردم اطراف به محض خبر شدن از رویداد سخت شب گذشته، به سمت خانه آنان میآیند. غوغایی برپا شده و تصاویر دلخراش مدام نزد مردم دستبهدست میشود. پس از لحظهای، خانواده همسر حامد جسد دخترشان را تحویل میگیرند تا کفن و دفن کنند. حامد اما پیکر بیجان سه کودکاش را به سمت گورستانی در کمپنی میبرَد تا پس از ادای نماز جنازه، کودکان زخم خوردهاش را به آغوش خاک بسپارد. او به چشم سر میبیند که یک تیشه چگونه ریشه خانوادهاش را از بنیاد برکنده و روزگار خوب او را سیاه ساخت.
خلای اطلاعاتی پیرامون رویداد اما حتا تا فردای حادثه پابرجا میماند. آشنایان و همسایههای حامد معلوماتهای ضد و نقیضی در مورد ماهیت رویداد و سن و سال کودکان ارایه میکنند. انگار تمامی موارد رویداد پیچیده است و هیچ فردی از آنچه در خانواده حامد گذشته، خبر نداشته یا گویا نمیخواهند بازگو کنند. پولیس ساحه و ردپای مهاجم تیشهبهدست را بررسی کرده و مسوولان آن نیز از رسیدن به «سرنخ قضیه» خبر دادهاند، اما دردی که حامد در شب قتل تمامی اعضای خانوادهاش کشیده، گویا به زودی درمانی نخواهد داشت.
همسایههای حامد میگویند، وی را مردی آرام یافتند که کمتر به کار دیگران دخل و غرض داشت. شاید بیخبری همسایهها از «قیامتی» که در آن خانه برپا شد، از همینجا نشأت میگرفت. او که در بخش مالی و اداری اداره ترانسپورت جاده کار میکرد، به تازهگی در آن محله خانهای را که گویا از برادرش بوده، خریده و مسکن گزیده بود. آنگونه که همسایههایش بازگو میکنند، دیانا، تنها دختر حامد حدود چهار سال داشت. هلال و جلال، پسرانش اما بزرگتر بودند که یکی هشت و دیگری ۱۰ سال داشتند. سن خانم وی اما در حدود ۲۶ تا ۳۰ سال عنوان میشود. اقارب او چیزی که گویا حکایت از خصومت شخصی داشته باشد، در حولوحوش او نیافتند.
تیشه ار از خود اختیار میداشت به لبخند این فرشته زانو میزد.