راستش را بخواهید الآن که دارم مینویسم هم حتی از تایتلی که انتخاب کردهام دست و دلم میلرزد. حتی نمیدانم منی که هیچ وقت راجع به این موضوعات صحبت نکردم، تا آخر این متن روی تصمیم انتشار آن خواهم ماند، یا نه! اما در مورد این در آخر تصمیم خواهم گرفت.
این را خوب یادم است که از کلاس پنجم هر چند وقت یکبار معلم بهداشت مدرسه بین کلاسها سر کلاس میآمد و در را میبست و زنگ تفریح آن زنگ ما کنسل میشد تا راجع به یک مسئله خصوصی صحبت کند. یادم است همیشه تاکید داشت به بچههای کوچکتر در این مورد حرفی نزنیم.
وقتی در مورد پریود صحبت میکرد (گلاب به روی همه) حس میکرد فرآیند خونریزی شبیه دستشویی کردن است و با انقباضات خودم خون هم دفع خواهد شد و تصورم این بود که اصلا چیز ترسناکی نیست و بی خودی دارند شلوغش میکنند.
یادم است در یکی از این جلسات دوست و بغل دستیام دستش را بالا برد و در حالی که صورتش زرد شده بود، نه قرمز، زردِ زردِ زرد، گفت که پریود است. این اتفاق در عین اول بودنش یک ویژگی جالب دیگر هم داشت و آن اینکه معلم بهداشت لبخند زد و گفت: «مبارکه! حالا تو دیگه بزرگ شدی». از آن روز من نسبت به فاطمه یک فاصلهی جدی حس میکردم. حس میکردم فاطمه دیگر از ما نیست و یادم است گاه و بیگاه معلم بهداشت خیلی خصوصی با فاطمه حرف میزد. فاطمه در مورد تجربهاش نمیگفت و من هم دوست نداشتم از او بپرسم.
سال پنجم من بدون هیچ اتفاقی گذشت. این در حالی بود که از یک کلاس ۳۲ نفره، ۴ نفر به درجهی بزرگشدن نائل گشتند و من کمکم این اضطراب را داشتم که نکند قرار نیست من بزرگ شوم.
و از سال اول راهنمایی این جلسات خیلی بیشتر هم شد و یک جور زنگ خطر برای من بود که اگر بزرگ نشوم چه؟!
یکی از خاطرات بد این دوران را به خوبی یادم است. یکبار سرکلاس که بودیم یکی از دخترهای کلاس در حالیکه تمام لباسهاش با خون یکی شده بود از جایش برخواست و پاهایش شروع به لرزیدن کرد، من حتی آن لحظه هم حس میکردم او مثل بچهای که خودش را خیس کرده، نتوانسته جلوی خودش را بگیرد. حتی به وضوح به خاطر دارم که بعد از آن یک حس کثیف بودن عمیق نسبت به او داشتم چون تصور من از پریود با واقعیتش هنوز هم کیلومترها فاصله داشت.
تا اینکه وقتی دیگر همه با هم از بلوغشان صحبت میکردند و من هنوز یک بچه به حساب میآمدم که هیچی از حرفهایشان نمیفهمید، یک روز در حالیکه انقدر کمر و پاهام درد میکرد که مجبور بودم یواش یواش و دولادولا راه بروم، فهمیدم آرزوی بزرگ شدنم یک کابوس محض است.
وقتی برای اولین بار دیدم لباس زیرم خونی شده، با خودم فکر میکردم چرا نتوانستم جلویش را بگیرم و نشستم گریه کردم که ای وای، دیدی چه گند زدی. یادم است روز اول از همه خجالت میکشیدم و آنقدر درد کشیدم که با این که به خودم قول داده بودم به هیچ کس نگویم، معلممان فهمید.
من را به اتاق بهداشت فرستاد، و با دو نفر دیگر با وضعیت مشابه که کوچکتر بودند روی تخت نشستیم و یک نوار بهداشتی در دستانم قرار گرفت و معلم گفت بروید نواربهداشتی را بگذارید.
من به یک پد سفید خیره بودم که قبل از آن، هربار میدیدمش فکر میکردم این پوشک بچه در وسایل مادرم چه کار دارد. تحلیل و فهمیدن نحوه نصب درست پد هم دردسرهای خودش را داشت.
بعد از آن فقط میدانستم قرار است که به طرز احمقانهای هر چند وقت، که چند وقت یکبارش هم کلا مبهم بود (چون اوایل حتی یک هفته در میان هم خونریزی داشتم)، توان هیچ کاری را نداشته باشم. زنگهای ورزش و پریودی ترکیب کابوسگونهای بود. روزهای پریودی تمرکز روی درس غیر ممکن بود و وقتی در کلاس احساس میکردم حرکتهای انقباضی زیر شکمم شروع شده، از ترس اینکه بلند شوم و ببینم همه جا با خون یکی شده است، زانوهایم قفل میشد، چون قبل از اینکه من دردی حس کنم گاهی خونریزی کار خودش را کرده بود.
در تمام آن روزها فقط یکبار در سریال پزشک دهکده وقتی کارولین دختر دکتر مایک پریود شد و تلویزیون با کلی سانسور باز هم نتونست از گفته شدن این موضوع جلوگیری کند آنقدر خوشحال شده بودم که فردایش برای همه تعریف کردم و همه هم با ذوق و شرم میگفتند آنها هم دیدند. و این تنها باری بود که میدانستم همه میدانند که تو در چه وضعیتی را تجربه میکنی و این قابل نمایش است و میشود نترسید.
دیگر بماند که چه دردسرهایی برای خرید نواربهداشتی و این ترس که نکند مردهای اطرافم بفهمند پریودم کشیدم.
باورم نمیشه که نوشتمش.
باورم نمیشه که حتی به درد کسی بخوره.
اما همین که نوشتمش را دوست دارم.