خودمم میدونم شل کردم و خیلی خیلی کمتر درس میخونم.
در واقع کرونا امونم رو بریده
ساعاتِ زیادی از روز رو یا خوابم یا منگم.
نفس هم گاهی به زور میکشم.
دو جلسه ای هم هست که باشگاه نرفتم چون نمی خوام کسی رو مریض کنم و این به ضرر خودمه چون از کمربندِ جدید خبری نخواهد بود.
هدفمم تغییر کرده.
نرگس میگه در موردِ چیزایی که تو سرته نباید با بقیه حرف بزنی.
منم ترجیح میدم تا قطعی نشده چیزی به کسی دیگه نگم حتی به سارا.
سارا؟
نرگس میگه سارا هم شل کرده و باهاش دعوا میکنه تا دوباره درس بخونه.
درکش میکنم
خودمم درک میکنم.
ذهنم میره سمت فصل پنج و شش دوازدهم که مرور نکردم و برآشفته میشم.
سارا هدفش با من فرق داره
در حالیکه من دنبالِ کوتاه ترین روش برای اپلای و مهاجرتم اون میخواد خودش رو بندازه تو گردابِ سازمان بهداشتی که دراومدن ازش با خداست!
هدفش دندون یا داروئه.
من چی؟
حالا حس میکنم دیگه هیچ چیز رو دوست ندارم فقط میخوام برم جایی که برای استادیوم رفتنم اسپری فلفل نپاشن تو صورتم.
نمی خوام رشته های زیر مجموعه وزارت بهداشت بخونم.
نمی خوام برم طرح و دو سال توی یه شهر محروم زندگی کنم.
فکر میکنم تا اینجای زندگیم کافی باشه.
من به اندازه ی کافی با امکاناتِ کم ساختم و الان حقم روزایِ بهتره..
یه عالمه خبر داشتم که بگم اما حالا حتی یادم رفتن چی بودن.
شاید میخواستم در مورد تصادفِ فاطمه دوستم و خانوادش بنویسم که الان خداروشکر حالشون خوبه و نیازی به گفتن نداره یا مثلا بگم که دوباره سروکله ی ناشناس پیدا شده و باهاش گاهی حرف میزنم.
خلاصه که همین ....