(حاوی اسپویل)
خوندن رمان جنایت و مکافات فئودور داستایفسکی رو بهتازگی تموم کردم و انقدر جذب این کتاب شدم که تصمیم گرفتم درموردش بنویسم. نه نقد و تحلیل، فقط دوست داشتم هر حسی که درمورد این کتاب داشتمو روی کاغذ بیارم. راستش تا قبل از این اگه کسی ازم میپرسید بهترین کتابی که تا حالا خوندی چیه، جواب من داستان دو شهر از چارلز دیکنز بود. داستانی پرکشش، در فضایی تاریخی که روایتگر عشق و فداکاریه. داستان دو شهر درواقع یک قصه عاشقانه رو در بستر حوادث تاریخی، که انقلاب فرانسه باشه، بهشکلی هنرمندانه به تصویر کشیده.
اما حالا اگه ازم بپرسن بهترین کتابی که خوندی چیه، بدون شک میگم جنایت و مکافات نه برای اینکه تازه تمومش کردم و بهقولی داغم:-))، چون این کتاب انقدر منو غرق خودش کرد که حتی شبها خواب شخصیتهای کتاب و مکالمات بین آنها و فضای داستان رو میدیدم و این یعنی تاثیری که کتاب روی من گذاشت خیلی بیشتر از تصورم بوده. من با داستایفسکی بعد از خوندن کتاب شبهای روشن آشنا شدم و حقیقتا که منو شیفته خودش کرد، رمانی کوتاه، سرشار از توصیفاتی جذاب که داستانی عاشقانه و غمگین رو روایت میکنه. در کل داستایفسکی معروفه به توصیفاتی که در کتابهاش به کار میگیره؛ توصیفاتی دقیق و پر از جزئیات که فقط کافیه چشمهاتو ببندی و خودت رو وسط داستان ببینی، انگار در زمان سفر کردی و بهعنوان بیننده ایستادی کنار شخصیتهای داستان و داری دنبالشون میکنی.
قبل از نوشتن این مطلب خلاصههای زیادی از جنایت و مکافات رو خوندم اما میبینم که شاید بد نباشه از یک دید دیگه هم به این کتاب نگاه کرد. اول اینو بگم که با خوندن کتاب بهطور کامل میتونید اون محله فقیرنشینی که شخصیت اصلی اونجا ساکنه رو تصور کنید. محلهای تنگ و تاریک، با مردمانی ژندهپوش، پر از میخانه و عشرتکده، خیابانهایی مملو از افراد مست و پاتیل و مفلک...، انگار که یه دود غلیظ و خفهکننده روی شهر افتاده و آدمها بیدلیل به هر طرف حرکت میکنن. این از فضای کلی کتاب، اما رمان جنایت و مکافات از یک نظریه شروع میشه؛ ایده یا فکری که شخصیت اصلی داستان رودیارومانویچ راسکولنیفک در ذهن داره و بهش جامه عمل میپوشانه. به اعتقاد رودیا آدما دو دستهان: آدمهای عادی و آدمهای غیرعادی. دسته اول افراد عوام هستن. کسایی که یاغیگری نمیکنن، تابع مقررات و وضع موجودن، مطیع و سربه راه هستن و کلا چند صباحی زندگی میکنن و بدون اینکه کار خاصی توی زندگیهاشون کرده باشن از دنیا میرن. بیشتر افراد جهان هم جزء این گروهن؛ یعنی معمولین.
اما دسته دوم همونهایین که بهشون میگن شخصیتهای تاثیرگذار تاریخ، اینا به دنیا اومدن که اصلا همه قوانین رو بشکن و مقررات خودشون رو وضع کنن، اینها اومدن که رهبری کنن که جهان رو یک پله به جلو ببرن، از دید رودیا این دستۀ اندک حق دارن بهخاطر هدف بزرگی که در سر دارن جنایت هم بکنن، یعنی یه جورایی به خاطر هدف والایی که دارن مجاز به جنایت هم هستن. حالا هرچی هدف بزرگتر، جنایت هم میتونه ابعاد بزرگتری داشته باشه مثالی هم که خیلی توی کتاب آورده میشه ناپلئونه. کاری به درست و غلط این نظریه نداریم، اما مشکل از اونجایی شروع میشه که رودیا فکر میکنه جزء گروه دوم و از خواصه.
پس برای اینکه مطمئن بشه، دست به یک جنایت میزنه. (پیرزن نزولخور ناچیز پستفطرتی رو با تبر میکشه)، به قول خودش فقط برای اینکه ببینه جرئتش رو داره یا نه، که ناپلوئون هست یا نه، که جزء خواص هست یا نه. اما بعد از قتل پیرزن به چنان فروپاشی روانی و کشمکش درونی دچار میشه که به هذیانگویی افتاده، بیمار و متوهم میشه و یهجورایی عقلش رو از دست میده و اشتباهات مهلکی میکنه که شک پلیس رو برمیانگیزه. درطول داستان مدام نگران اینه که آیا کسی از جریان بویی برده یا نه و کلا به همه مشکوک میشه. به قول خودش با کشتن اون پیرزن درواقع خودش رو میکشه، اون تبر درواقع کار خودش رو تموم کرده. در نهایت هم بین خودکشی و اعتراف، گزینه دوم رو انتخاب میکنه، با وجود اینکه هیچ مدرکی برعلیهاش نبوده و اصلا قتل رو یه نفر دیگه به گردن گرفته. اما آنچه داستان رو دردناک میکنه، نه قتل پیرزن، نه فروپاشی روانی رودیا، نه اعتراف و تبعید، اینه که رودیا میفهمه درمورد خودش اشتباه فکر میکرده؛ ناپلئون نیست و هیچ وقت نمیتونه باشه!
میدونی اینکه شرمنده خودت بشی یه جور دیگه ناراحتکننده اس! به نظر من که خیلی حیفه دنیا رو بدون خوندن این شاهکار وداع بگی! :-))
راستی نظر شما راجع به نظریه رودیا چیه؟
