(حاوی اسپویل)
رمان همزاد(The Double) از داستایفسکی رو درست بعد از خوندن جنایت و مکافات شروع کردم، بدون اینکه بدونم کدوم زودتر نوشته شده. اما خیلی زود موقع خوندن حس کردم این یکی پخته نیست؛ یه جور احساس دوگانه داشتم: از یه طرف ایدهی اصلی خیلی جذابه (دوگانگی شخصیت، در تضاد بودن با خود) از طرف دیگه انگار داستایفسکی نتونسته اونطور که باید و شاید، به ایدهاش عمق بده.
بعدتر فهمیدم که این رمان از اولین تجربههای نویسندگیش بوده و خودش هم بعدها ازش ابراز نارضایتی کرده. اینو موقع خوندن کاملاً میشه حس کرد: انگار داستایفسکی هنوز داستایفسکی نشده بوده!
ماجرا دربارهی یاکوف پتروویچ گولیادکینه؛ مردی تنها، گوشهگیر، با مشکلات روانی شدید (پارانویا، اسکیزوفرنی). همهچیز براش تهدید به نظر میرسه: از پزشک گرفته تا همکارها و حتی خدمتکارش. فکر میکنه پشت سرش حرف میزنن، نقشه میکشن که اخراجش کنن یا جاشو بگیرن. دائم تکرار میکنه: «دشمن زیاد دارم!»
در عین حال، یاکوف یه آدم اخلاقمدار و صادقه؛ از تملق و چاپلوسی متنفره و به قول خودش فقط «تو مراسم بالماسکه است که ماسک میزنه.»
داستان موقعی به اوج میرسه که یاکوف با فردی مواجه میشه دقیقاً شبیه خودش؛ هماسم، هملباس، همچهره. ولی از نظر شخصیتی نقطهی مقابلشه. این همزاد برونگراست، متملقه، جسوره و کمکم شروع میکنه به گرفتن جای یاکوف؛ شغلش، احترامش و حتی عشقش.
در پایان متوجه میشیم که انگار دیگران مدتهاست میدونن یاکوف داره به جنون کشیده میشه و احتمالاً تمام اتفاقات صرفاً در ذهن خودشه.

بزرگترین نقطهضعف رمان به نظرم کم عمق بودن شخصیتهاس. انگار اونجور که باید بهشون پرداخته نشده. حتی خود یاکوف هم تا حد زیادی ناشناخته باقی میمونه، چه برسه به شخصیتهای فرعی که سایهوارن و بیهویت.
در مجموع، «همزاد» یه اثر خام ولی پر ایدهست. اگه قبلاً آثار بزرگتر داستایفسکی رو خونده باشی، این یکی مثل نگاهی به پشتصحنهی ذهن نویسندهست قبل از اینکه به کمال برسه. برای من مثل دیدن طرحاولیهی یه شاهکار بود. انگار داشته خودش رو آماده میکرده که پرواز کنه.
اگه این کتاب رو خوندین، نظرتون رو برام بنویسید.