رو به روی لنگرگاه نشسته ام و غروب بر آسمان می تازد جایی که قایق ها در گذر ذهن خود جا مانده اند از ویرانگی های روزمرگی هایشان تا مسافران بی نام و نشانی که برای التیام روز های پر دردسرشان به قایق ها پناه اورده اند و قایق ها هم برای لحظه ی خوش بودن از تلاطم خستگی ها به آب دریاها پناه برده اند….گویی هرکس دراین دنیا به چیزی یا کسی پناه می برد تا کمی التیام یابد مثلا قایق ها به آب ها مردمان به قایق ها و آب ها به ماهی ها و….. حالا بعد از یک روز پر از تنش در گوشه ی لنگرگاه به خواب عمیقی فرورفته اند و به رویاهای طلایی خود می اندیشند به جای در دور دست ها به سرزمین قایق ها و به آزادی خود بدون وجود هیچ صاحبی، جای بدون کلافگی و اسارت و بدون هیچ ملامت روزانه به سرزمینی رنگین تر و به آب های درخشان تر می اندیشند. قایق ها خسته اند قایق ها خودشان را نمی شناسند قایق ها به دنبال یک همدرد میگردند حتی قایق ها هم نیاز به یک هم صحبت خوب دارند وقایق ها هم دوست دارند کمی عاشق بشوند…
من هم به قایق می اندیشم در سرزمین رویاهایشان جای بهتر و جای آزادتر…
مهتاب ماهرخ (براتی)