مردی در بازار
وقتی صندوقدار سوپرمارکت هزینه خریدهایم را حساب کردم فهمیدم که 12 دلار کم دارم. برای همین شروع کردم به بیرون آوردن بعضی اقلام از کیسهها که در همین لحظه خریداری دیگر ۲۰ دلار به من داد. به او گفتم: «لطفاً خودت رو به زحمت ننداز.» او گفت: «بذار یه چیزیو واست تعریف کنم. مادرم تو بیمارستان بستریه و سرطان داره. هر روز بهش سر میزنم و براش گل میبرم. امروز صبح رفتم و مادرم از دستم عصبانی شد که چرا پولم رو صرف خریدن این گلها میکنم. اصرار میکرد که با اون پول کار دیگهای بکنم. پس لطفاً این رو بپذیر. این پول، گلهای مادرم هستن.»
— لزلی واگنر، پیل، آرکانزاس
غرق در شگفت زدگی
قانون ممنوعیت حمل مایعات در چمدان دستی را فراموش کرده بودم، بنابراین وقتی به قسمت امنیتی فرودگاه رسیدم، مجبور شدم تمام وسایل نقاشیام را تحویل دهم. وقتی یک هفته بعد برگشتم، یکی از کارکنان در قسمت بار منتظرم بود و وسایل نقاشیام را به من برگرداند. او نه تنها آنها را برایم نگه داشته بود، بلکه تاریخ و زمان بازگشتم را پیدا کرده بود تا بتواند پیدایم کند.
—مرلین کینسلا، کنمور، کانادا
هفت مایل برای من
وقتی از یک فروشگاه بیرون آمدم و به ماشینم برگشتم، متوجه شدم که کلیدها و گوشی موبایلم را داخل ماشین جا گذاشته و در را قفل کردهام. یک نوجوان که با دوچرخهاش در حال عبور بود، دید که به لاستیک ماشین لگد میزنم و ناسزا میگویم. از من پرسید: «چی شده؟» ماجرا را برایش توضیح دادم. گفتم: «حتی اگه همسرم رو هم خبر کنم، نمیتونه کلید اضافی رو بیاره، چون فقط همین یه ماشین رو داریم.» او گوشی موبایلش را به من داد و گفت: «به همسرت زنگ بزن و بگو که من میرم کلید رو برات بیارم.» گفتم: « رفت و برگشتت میشه هفت مایل!» او جواب داد: «نگرانش نباش.» یک ساعت بعد، با کلیدم برگشت. خواستم پولی به او بدهم، اما نپذیرفت و گفت: «بیا بگیم که من به این ورزش نیاز داشتم.» سپس مثل یک گاوچران در فیلمها، در غروب خورشید با دوچرخهاش رفت.
—کلارنس دبلیو استفنز، نیکلاسویل، کنتاکی
کمکی کوچک
یک شب، از رستورانی بیرون آمدم و از زن جوانی که داشت به مادر سالمندش کمک میکرد کمی جلو زدم. به لبه پیادهرو رسیدم و مکث کردم تا ببینم آیا زانوهای آرتروزیم میتوانند از آن بالا بروند یا نه. در سمت راستم دستی ظاهر شد تا کمک کند. آن دست، دست مادر سالمند بود. قلبم از این حرکت مهربانانه بسیار تحت تأثیر قرار گرفت.
—دونا موئری، گلدزبورو، کارولینای شمالی
وایت شولدرز
در حراج خانگی ما، زنی عطری به خود زده بود که بویی بهشتی و آشنا داشت. پرسیدم: «چه عطری زدهاید؟» پاسخ داد: «وایت شولدرز.» ناگهان موجی از خاطرات مرا فراگرفت. وایت شولدرز تنها هدیهای بود که همیشه در کریسمس از مادر خدابیامرزم دریافت میکردم. مدتی با هم صحبت کردیم، او چند چیز خرید و رفت. چند ساعت بعد، او بازگشت و یک شیشه جدید از عطر وایت شولدرز در دست داشت. یادم نمیآید کداممان اول شروع به گریه کرد.
—مدیا استوکسبری، پاول، تنسی
قهرمان بزرگراه
در راه بازگشت به خانه در یک کولاک شدید، متوجه شدم که یک خودرو با فاصله نزدیک پشت سرم در حرکت است. ناگهان لاستیک ماشینم ترکید!ماشین را کنار زدم و آن خودرو هم توقف کرد. مردی از پشت فرمان بیرون پرید و بدون لحظهای تردید لاستیک را عوض کرد. او گفت: « مسیر من این سمتی نبود. دو مایل قبل تر باید از جاده خارج میشدم اما دیدم لاستیکت مشکل داره و فکر کردم شاید کمک لازم بشی.»
—مرلین آتبری، اسپوکن ولی، واشنگتن
او از کجا میدانست؟
برای اینکه کار جدیدم را شروع کنم باید به سراسر کشور سفر میکردم. ناگهان وقتی فهمیدم بیشتر پولم را خرج کردهام و هنوز راه زیادی مانده است چیزی که بهعنوان یک ماجراجویی سرگرمکننده شروع شده بود تبدیل به یک کابوس بزرگ شد. کنار زدم و شروع کردم به گریه کردن. در همان لحظه، کارت خداحافظی بازنشدهای را دیدم که همسایهام هنگام ترک خانه در دستانم گذاشته بود. کارت را از پاکت بیرون آوردم و ۱۰۰ دلار از آن افتاد. درست به اندازه کافی برای تمام کردن باقیمانده سفرم. بعداً از همسایهام پرسیدم چرا آن پول را داخل کارت گذاشته بود. او گفت: «احساس کردم ممکنه بهش نیاز پیدا کنی»
—نادین چندلر، وینتروپ، ماساچوست.
بزرگمرد کوچک
کودکان در منطقه بازی فروشگاه ایکیا مشغول بازی بودند. نوه پنج سالهام به پسربچهای اشاره کرد و از او خواست بایستد. او جلوی آن بچه زانو زد و بند کفشهای شل شده او را دوباره بست. او تازه یاد گرفته بود که بند کفش خودش را ببندد. هیچ کلمهای رد و بدل نشد، اما پس از اینکه کارش تمام شد، هر دو به طور خجالتی لبخند زدند و سپس به سرعت به جهتهای مختلف دویدند.
—شیلا میس، اولا، لوئیزیانا.
دستمال موردعلاقه
وقتی هفت ساله بودم، خانوادهام به گرند کنیون رفتند. موقع رانندگی در یک لحظه، دستمال مورد علاقهام از پنجره بیرون افتاد و رفت. خیلی ناراحت شدم. بعد از آن، در یک ایستگاه خدماتی توقف کردیم. با ناراحتی، روی یک نیمکت نشستم و داشتم ساندویچم را میخوردم که یک گروه موتورسوار وارد ایستگاه شدند. مردی بزرگ و ترسناک با ریش خاکی و سیاه از من پرسید: «آیا آن فورد آبی شماست؟» مامان با تردید سر تکان داد. مرد دستمالم را از جیب کت خود بیرون آورد و به او داد. سپس به سمت موتور خود برگشت. من تنها راهی که بلد بودم تا از او تشکر کنم را انجام دادم: دویدم به سمتش و ساندویچم را به او دادم.
—زنا همیلتون، بریتانیا.
مسافر
وقتی من و دوستم در یک تصادف خودرو مجروح شدیم، خانوادهای از ایالتی دیگر توقف کردند تا کمک کنند. وقتی دیدند که آسیب دیدهایم، ما را به بیمارستان بردند و تا زمانی که مرخص شدیم، در آنجا ماندند. سپس ما را به خانه بردند، به ما غذا دادند و مطمئن شدند که به راحتی مستقر شدهایم. به طرز شگفتانگیزی، آنها تعطیلات خود را رها کردند تا به ما کمک کنند.
—سندی ارلز، آدا، اوکلاهما
پروانه های پشتیبان
من چهار ماهه باردار بودم و منتظر اولین فرزندمان بودیم که ناگهان قلب بچه ایست کرد و از بین رفت. شوکه و ویران شدم. با گذشت روزها، من نگران این بودم که چطور به کارم برگردم. من معلم مدرسه راهنمایی هستم و نمیدانستم چطور میتوانم با دانش اموزانم رو به رو شوم. امسال در ماه مه، پس از چهار هفته استراحت و بهبودی، وارد کلاس خالیام شدم و چراغها را روشن کردم. روی دیوار صدها پروانه کاغذیِ رنگی با پیامی دستنویس از دانشآموزان فعلی و پیشین چسبیده بود. همه آنها پیامهای دلگرمکنندهای داشتند: "به جلو حرکت کن"، "از خدا ناامید نشو"، و "بدان که ما تو را دوست داریم". این دقیقا چیزی بود که به آن نیاز داشتم.
—جنیفر گارسیا-اسکیول، سن بنتو، تگزاس
دوبرابر خوبی
دو آتشنشان در صف یک فستفود ایستاده بودند تا غذا سفارش دهند که صدای آژیر ماشین آتشنشانیشان که در بیرون پارک شده بود، بلند شد. وقتی آنها به سمت در رفتند تا بیرون بروند، یک زوج که تازه سفارش خود را دریافت کرده بودند، غذاهایشان را به آتشنشانها دادند. سپس آن زوج دوباره به صف برگشتند تا دوباره سفارش دهند. مدیر رستوران با افزودن به این عمل فداکارانه، از گرفتن پول آنها خودداری کرد.
—جوآن سندرسون، برندون، فلوریدا