بعد از مدتها سلام.
تقریباً ۹ ماهی میشه که هیچی ننوشتم و خیلی ساکت بودم. دلم تنگ شده بود، گفتم یه چیزی بنویسم.
تو این همه مدت، خیلی چیزها رو تجربه کردم که به ترتیب میگم.
تا تقریباً ۲ ماه بعد از آخرین مطلبم که تو عید نوشتم، یه پروژه بهم خورد واسه حل مشکل شبکه یه هتل. هتله واسه دوران شاه بود و یه دورانی برای خودش برو بیایی داشت و مثلاً میگفتن که اون موقع، هر اتاقی واسه خودش حموم و وان داشت و خوانندههای معروف اون موقع اومده بودن توش اجرا کرده بودن و یه بخش زیرزمین شبیه به دیسکو و کاباره داشت که البته الآن ورودیش رو بسته بودن.
این هتل نگون بخت ما بعد از انقلاب، مصادره شد و از این دست به اون دست چرخیده بود و الآن مستهلک شده بود. ظاهراً ۵ تا ۱۰ سال قبل، یه نفری رو آورده بودن که واسهشون وایفای راه بندازه و الآن یکی از اکسسپوینتهای وایفایشون قطع شده بود که دست به دامن من شده بودن.
یعنی سر این پروژه کذایی، چند روز الکی معتل بودم. فقط نزدیک دو روز طول کشید که بفهمم توپولوژی که زده چیه. چون که کلی سیم الکی و قطع شده بین اسکسسپوینتهاشون بود و بعد از کلی جان و کنش دادن با اسکنر شبکه و قطع و وصل کردن اتصالات، فهمیدم که تکنسین قبلی، خیلی خیلی زحمت کشیده =] و فقط اینترنت رو از یدونه مودم ADSL گرفته و با یه توپولوژی خطی، دونه دونه اکسسپوینتها رو به هم وصل کرده و طبقه به طبقه، اینترنت رو تو اون آپارتمان داده بالا. دستش درد نکنه، یوزرنیم/پسورد پیشفرض اسکسسپوینتها رو هم دست نزده بود، اونم توی هتل :/
حالا قشنگتر ماجرا اینه که این وسط از هیچ هاب یا سوئیچی هم استفاده نکرده و مدل و نوع اکسسپوینتها هم یکی نیست و بیشترشون مودمهای ADSL بودن که بجای اسکسسپوینت ازشون استفاده کرده بود. مدیر هتل هم میگفت با کمترین هزینه باید این پروژه رو درست کنی. بعد از کلی جابجایی اکسسپوینتها و بررسی اتصالات و... بلاخره اتصال بین همه اکسسپوینتها برقرار شد و بلاخره من بعد از ۳ روز کاری، اون روز تا نزدیک نصفهشب موندم و کار رو تحویل دادم و بعد رفتم خونه.
پسفراداش بود که دوباره پیگیر شدن که آقا، این چه درست کردنی بود که کردی، باز شبکه ما مشکل داره. دوباره رفتم دیدم یدونه از اکسسپوینتها با وجود این که DHCPاش رو غیرفعال کرده بودم، خودش داره به بقیه دستگاهها آیپی میده و شبکه رو از کار انداخته. حالا کلی با اون سر و کله زدم و آخرش فهمیدم که اگه ببرمش به عنوان آخرین نود شبکه بذارم، مشکل حل میشه و بلاخره قضیه هتل جمع شد.
البته زنده کردن پول این چند روز، خودش ماجراییه که مثنوی هفتاد منه. من میگفتم که این همه وقت گذاشتم و توپولوژی رو پیدا کردم و زیرساختتون خیلی مشکل داشت، اونا میگفتن که کاری نکردی و چیزی اضافه نکردی. خلاصه اصلاً وضعی بود. ولی بلاخره با گفتن این که سریهای بعدی که به مشکل خوردین جبران میکنم و... یکم شل شدن و پول رو ریختن. البته تا چند ماه بعد هم خبر خاصی نشد و ظاهراً مشکلشون حل شده باقی موند.
تقریباً یکی دو ماه بعد از این قضایا، یکی از دوستای همکارم تو مغازه، اومده بود مغازه و میگفت که یه بنگاه املاک زدم، ولی کسی رو ندارم که اونجا وایسته. این همکارمون هم منو برای این کار بهش معرفی کرد. من هم دیدم که تجربه جدیدیه، استقبال کردم. از یه طرف هم دلم رو صابون زدم که مثلاً اگه ماهی دوتا معامله کنم و فلان قدر کمیسیونش باشه، به من اینقدر میرسه و...
فرداییش رفتم بنگاه رو دیدم، ولی دیدم اونجا چندان جای جالبی برای بنگاه زدن نبود. شما فرض بگیر که تقریباً تو جاده کمربندی بیان بنگاه بزنن. یه طوریه دیگه :/ اصلاً کسی توقع نداره که اونجا یه بنگاه وجود داشته باشه که بعدش بخواد ماشین رو نگه داره و بیاد داخل بنگاه.
حالا شما روی این، بیا ناشی و کم رو بودن و تقریباً تنها و بدون مربی بودنم تو این شغل جدید رو هم اضافه کن. چندتا از رفقای صاحب ملک که تو کار ملک و ساخت و ساز و شهرداری بودن، میومدن و میرفتن، ولی کسی وای نمیستاد که چیزی از بنگاهداری یادم بده. ولی باز هم بین همین حرفهاشون یه سری چیزای کوچیک یاد گرفتم که جالب بود. مثلاً اینکه خلاف طبقه میسازن و جریمه شهرداری رو میدن، ولی از اون طرف از مصالح خوب استفاده میکنن و یا اینکه یه لابی با مسئولین قبلی، فعلی یا بعدی شهر اگه داشته باشی، به علت رانت اطلاعاتی، کارهات خیلی راحت میشه. و یا اینکه چندتا آدم گردن کلفت که تا حالا فقط تو فیلمها داده بودم رو دیدم که وقتی طرف بهش میگفت که فلان ملک چند ده میلیاردی رو گرون خریدی، خیلی خونسرد میگفت که:(مهم نیست، چند وقت دیگه قیمتش میاد بالا، جبران میشه. ) و منی که اولین بار یه نفر اینقدر پولدار از نزدیک دیده بودم :o
نزدیک به دو ماهی هم صبحها بنگاه بودم و بعد از ظهرها مغازه کامپیوتری و اینقدر که تو ظل آفتاب تابستون با دوچرخه کورسیم از این سر شهر رفته بودم اون سر شهر واسه بنگاه، دستم دو رنگ شده بود.
بعدش از شانسم یکی از آشناهای دوران خدمتم زنگ زد که:(من و رفیقم داریم یه شرکت بازرگانی خیلی بزرگ میزنیم و باید شعبه بزنیم و اینقدر این مجموعه بزرگه که متخصص فناوری اطلاعات نیاز داریم و من تو رو پیشنهاد کردم، میای برای مصاحبه؟ ) من هم از یه طرفی از خدا خواسته و خسته از سیاه شدن زیر خورشید تابستانی و رکود بازار املاک و مستغلات، ولی از اون طرف با کمی کراهت، تن به کارمندی دادم و رفتم برای مصاحبه.
حتی مصاحبه رفتنم هم با دوچرخه بود و چون میدونستم تا وقتی برسم، عین سگ عرق میکنم، با خودم یه پیراهن اضافه برده بودم که قبل از مصاحبه عوض کنم. ولی مشکل این بود که وقتی رسیدم، دیدم عجب محله شیکیه :! حالا من کجا برم لخت بشم و پیراهن عوض کنم :؟ رفتم تو کوچههای دور و بر، دنبال یه فرصت یا یه مکان مناسب گشتم که خدا رو شکر یه ساختمون نیمه کاره پیدا کردم که درش باز بود. رفتم داخلش که پیراهن رو عوض کنم، دیدم یه سری تشک و بالش کثیف و لوازم مصرف مواد اونجا افتاده، ولی کسی اونجا نیست که از فرصت استفاده کردم و پیراهن رو کندم که در همین حال که لخت بودم، از لای در دیدم یه سگ ولگرد داره میاد سمت در، که خوشبختانه از یه جایی به بعد، راحش رو کج کرد و رفت یه طرف دیگه و من هم لباس رو عوض کردم و رفتم برای مصاحبه.
توی مصاحبه، به علت تعریفهایی که قبلاً رفیقم، پیش رفیقش ازم کرده بود، فقط یه سری سوال سطحی ازم پرسیده شد و شرایط کار و اهداف شرکت و حقوق و مزایا هم گفته شد و من به شدت خر شدم و همون پا بعد از مصاحبه رفتم برای تهیه سفته وثیقه و ۱۰ دقیقه به بستن بانک بود که تونستم با دوچرخه برسم اون سر شهر و مقدار زیادی سفته که گفته بودن رو بگیرم، چونکه گفتن بعد از ظهر برای امضاء قرارداد بیا و سفتهها رو با خودت بیار.
بعد از امضاء قرارداد، گفتن برید برای افتتاح حساب تو فلان بانک که وقتی فردا رسیدم، دیدم یکی دیگه از بچههایی که تو روز مصاحبه دیده بودم هم اونجا بود. یکم با هم حرف زدیم و بهش گفتم که:(مزایای این شرکت خیلی خوبه، اینقدر خوبه که اون بخشی از مغزم که میگه هیچ خوبی بی دلیل نیست رو قلقلک میده. ) و اون بنده خدا هم گفت که:(نه آقا، این چه حرفیه؟! شرکت خصوصیه، بازرگانیه، وضعش خوبه و فلان و بهمان و... ) . این مکالمه در ماههای آینده که در ادامه میگم، بارها و بارها توسط من و اون فرد، مجدداً یادآوری شد. حالا جلوتر متوجه میشید چرا.
از این قضیه گذشت و تو شبی که فرداش باید میرفتیم برای اولین روز کاری، ساعت ۲۰:۳۰ تازه اومدن زنگ زدن که برید فلان جا برای تهیه کت و شلوار که هرچی گفتم دیره و احتمال داره نرسم به مغازه که کت رو بگیرم، تو کتشون نمیرفت و همین اولین جرقه رو برام زد که اینا خیلی بی برنامهان.
خلاصه به هر زحمتی بود، همون شب رسیدیم به مغازه و کت و شلوار رو گرفتیم و فرداش رفتیم افتتاحیه و شربت و شیرینی و نهار مفصل و...
یکی دو هفته اول، همه چی نسبتاً خوب بود، ولی کم کم وضع خراب شد. در اولین مرحله، محل تهیه غذای نهار رو عوض کردن و از یه جای ارزونتر گرفتن و هفته به هفته وضع بدتر شد. بعدش برنجش رو خودشون تو شرکت میذاشتن و خورشتش رو از بیرون میگرفتن و بعدش هم که دیگه کلا نهار رو در داخل شرکت تهیه کردن. این اواخر هم کلاً گفتن نهار رو خودتون از خونه بیارین.
البته نهار رو که گفتم، فقط یه نماد از شدت وخامت شرکته، وگرنه شخصاً آدم شکم پرستی نیستم.
بعد از تقریباً یک ماه از افتتاح بود که دیدیم یکی از شرکا که قرار بود نقدینگی تزریق کنه به شرکت، به فسفس استفاده. بعدها گندش در اومد که این شریک، قرار بود خونه و زمین وراثیش رو بفروشه و به اون شکل، نقدینگی بیاره تو شرکت که با مخالفت بقیه خواهرها و برادرهاش، این تلاشش با شکست مواجه شد و شرکت رو تا گلو برد تو باتلاق بدهی.
این وسط، اون یکی شریکش که مدیر اونجا بود موند و یه کوهی از بدهی که بنده خدا به هر دری زد و از خودش و خانوادهاش زد که بتونه خورد خورد بدهیها رو بده و حتی ماشین خودش و باباش و یه سری چیزای دیگهاش رو فروخت، ولی نشد که نشد. هنوز کلی بدهی مونده بود.
تو همین دوران، داشتم یه بار باهاش حرف میزدم که:(اصلاً آبت نبود، نونت نبود، شرکت تجاری زدنت چی بود؟ ) که بنده خدا در جواب گفت که:(به لطف آشناهای کلفتی که از دوران کار کردنم تو بازار داشتم، اونا گفتن که شرکت بازرگانی بزن، هم خودت میتونی جنس ببری و بیاری، هم میتونی با فلان بخش دولتی قرارداد ببندی برای بردن و آوردن جنسهاشون که یعنی مشتریت تضمیه و پولش هم خوبه. اگه این شریکم اینطوری نمیکرد، بدهی نداشتیم و در بدترین حالت، حتی اگه خودم نمیتونستم مشتری پیدا کنم، فقط لازم بود که منتظر بمونم برای اون کارهای دولتی. ) که در اینجا اون بنده خدا رو درک کردم و باهاش ابراز همدردی کردم.
خلاصه این منوال گذشت و گذشت تا بلاخره از اینترنت یه مشتری پیدا کردن و ندیده و نشناخته، به امید اینکه با کار کردن با این، میتونن بدهیها رو تسویه کنن، با چک از اینور اونور جنس جور کردن و از اون طرف هم فقط یه پیشپرداخت با چک از اون طرف گرفتن.
الآن که من دارم این رو مینویسم، اون مشتری مفقود شده و طبق استعلامی که گرفتن، چند ده میلیارد چک برگشتی داره و بدهی این مدیرمون هم تقریباً ۲ برابر شده.
روش کلاه برداری این آقا هم خیلی قشنگ بود که اینجا میگم تا برای همهتون درس عبرت بشه.
این آقا اومده بود یه سوله تو یکی از شهرهای مرزی اجاره کرده بود و حتی روش نوشته بود که سوله برای فلان تاجره. بعدش با تماس و تبلیغات اینترنتی میومد میگشت دنبال تأمینکننده اجناس که با چک و پیشپرداخت بهش جنس بدن و تو تماسهاش، از اسم یه تاجر واقعی تو اون شهر سوءاستفاده میکرد و میگفت که اونور مرز آشنا داره و اجناس رو میفرسته اونور. بعدش اگه حتی کسی حضوری هم میرفت اون شهر که ببیندشون یا دربارهشون تحقیق کنه، با ماشین شاسیبلند میومد دنبالش و میرفت سوله رو نشونشون میداد که جلب اطمینان کنه و اگه تأمینکننده بخت برگشته میرفت تو بازار میپرسید که فلان تاجر چطوره؟ همه میگفتن که آدم درستیه. تو موعد ارسال اجناس هم پیشپرداختها رو خیلی زود میزد و چکها رو به تاریخ آخر ماه میکشید و با پست میفرستاد. ولی آخر ماه که شد، تأمین کنندهها دیدن که چکها وصول نشد. هرچی تماس گرفتن هم دیدن درست جواب نمیده و چند روز بعد، اصلا جواب نمیده. خلاصه این تأمین کنندههای مالباخته رفتن اون شهر، دیدن که سوله خالیه و هیچکسی هم نیست و... . ظاهراً این طرف میومده برای یه سری معتاد دسته چک میگرفته و وقتی با بقیه تماس میگرفت، میگفته این افراد شریکامن و چکها رو به اسم اونها میکشیده. خط تلفنی هم که باهاش زنگ میزده، به نام خودش نبوده. در نهایت هم که چکها برگشت میخورد، ملت میدیدن که چک به اسم یه معتاده که هیچی هم نداره و دستشون به جایی بند نیست و ۹۰ تا ۹۵ درصد از مالباختهها اینطوری دست به سر میشدن. میموند یه درصد کوچیکی از مالباختهها که حالا به لطف تجربه یا روابطی که داشتن یا شانسشون، میرفتن به عنوان کلاهبرداری از این مغز متفکر شکایت میکردن و حالا اگه هم پای این یارو به کلانتری باز میشد، به لطف سریهای کلاهبرداری قبلیش، اینقدر وضعش خوب بود که میومد پول اون چند نفر رو میداد و رضایتشون رو میگرفت و تمام.
مسئلهای که الآن هست، اینه که الآن من موندم چی کنم؟ از این کشتی در حال غرق شدن پیاده بشم یا اینکه همچنان باهاش ادامه بدم، شاید به ساحل سعادت برسیم.
البته برای تصمیم گیری در این مورد، باید چند مورد رو لحاظ کرد که به شرح زیره:
خلاصه با در نظر گرفتن تمام این موارد، اگه پیشنهادی یا تجربهای داشتین، ممنون میشم که بگید تا شاید گره از این تصمیمم باز کنه.