سوال امروز: نسل امروز گیر کرده بین هزارتا راه یا در حال ساختن مسیر خودشه؟
بیاین روراست باشیم؛ وضعیت بچه های این دوره شبیه فیلمهای علمیتخیلیه که قهرمان باید بین هزارتا دنیای موازی یکی رو انتخاب کنه. یهو میبینی تو یه روز هم باید قهرمان خانواده باشی، هم طرفدار محیط زیست، هم تو شغل رویایی خودت بمونی، هم توی اینستا آدم جذابی به نظر برسی. اینهمه گزینه آدم رو نه شیرین کنه، نه تلخ!
از یه طرف، اینترنت همهچیز رو به هم ریخته. فکر کنین یه بچه هفدهساله تو یزد میتونه همزمان با النگوهای نوجوانای نیویورکی آشنا بشه، مدل موی کپلرهای کره جنوبی رو کپی کنه، و تو همان حال مجبور باشه سر سفره شام به خاطر حجابش تو خانواده توضیح بده. این همه تناقض تو یه آدم چطوری جا میشه؟ انگار داری همزمان تو ده تا نقش بازی میکنی و نمیدونی کدومشون واقعاً خودتی.
تکنولوژی هم که قاطی کرده! همین پنج سال پیش کسی فکرشو نمیکرد با یه اپلیکیشن بشه پول درآورد یا تو متاورس ازدواج کرد! امروزیها مجبورن همش تو حالت آپدیت باشن، ولی این سرعتِ پیشرفت مثل این میمونه که داری تو اتوبانی با ماشین دنده دستی رانندگی کنی و همزمان بخوای زبان چینی هم یاد بگیری. استرسِ "نرسیدن" تو وجودمون ریشه دوونده .
حالا تصور کن تو این میون، خانواده هم فشار میاره: "پسر، برو دکتر بشو، مهندس بشو، عروست رو ببر دوبی!" ولی خودت میخوای نقاشی کنی یا استریمر بازی بشی. تو شبکههای اجتماعی هم که پر از آدماییه که انگار زندگیشون بی عیبِ : سلفی کنار دریا، بدن Six Pack، رابطه عاشقانه بی مسئله ... آدم ناخودآگاه باور میکنه همهجا بهشتِ، جز تو اتاق خودش! غافل از اینکه اون پستها هزارتا فیلتر خورده و واقعیتِ پشتش شاید یه آدم مضطرب باشه که داره قرص ضدافسردگی میخوره.
وضعیت اقتصاد هم که دیگه لنگ میزنه. یه خونه خریدن تو بعضی شهرها به آرزویی مثل سفر به ماه تبدیل شده. مجبوری بین شغلِ ثابتِ کسالتبار یا کارِ پرریسکِ دلخواهت یکی رو انتخاب کنی. مثلاً میخوای بری کافه دار بشی، ولی خانواده میگن: "این چه کاریه؟ برو بانک!" اینجوری آدم احساس میکنه داره خلاف جریان آب شنا میکنه.
قدیما آدمها تکیهگاه محکمی مثل خانواده یا مذهب داشتن، ولی حالا هرکی باید خودش قطبنماش رو بسازه. یه نفر میره سمت فلسفه رواقیون، یکی عاشق جنبشهای فمینیستی میشه، یکی هم تو سینما دنبال معنا میگرده. مشکل اینه که این همه منبع گاهی حرفهای متضاد میزنن. مثلاً یه کتاب بهت میگه "سختکوش باش"، یه پادکست میگه "ریلکس باش"! آدمِ گیجشده میپرسه: "بالاخره چیکار کنم؟!"
انتخابهای بیپایان هم آفتِ ذهنِ این نسله. مثلاً میخوای یه کفش بخری، ولی تو سایت هزارتا مدل میبینی. آخرشم هیچی نمیخری چون میترسی فردا مدل بهتر بیاد! این فلجِ تصمیمگیری تو مسائل مهمتر هم هست: انتخاب شغل، انتخاب رشته، حتی انتخاب شریک زندگی. آدم میترسه یه قدم برداره، مبادا راه بهتری رو از دست بده.
سیاست هم که قصهاش طولانیه. نسل امروز میبینه شعارهای زیبا میدن، ولی عملشون چیز دیگست. مثلاً میگن "عدالت اجتماعی"، ولی هنوز فرصتهای شغلی به جنسیت ربط دارن. این تناقضها آدمو بیاعتماد میکنه. از یه طرف میخوای دنیا رو عوض کنی، از طرفی فکر میکنی "چرا من؟ مگه من مسئولم؟"
مدرسه و دانشگاه هم که انگار تو دنیای خودشون سیر میکنن. بهجای یاد دادنِ مهارتِ مدیریت استرس یا حل تعارض، پر میکنن از فرمولهای انتگرال که ۸۰ درصدشون تو زندگی به درد نمیخورن. نتیجه این میشه که یه جوانِ بیستساله ممکنه بتونه معادلات دیفرانسیل حل کنه، ولی نتونه یه اختلاف ساده با دوستش رو مدیریت کنه.
پایان خوش؟ شاید...
این همه چالش شاید تیره وتار به نظر بیاد، ولی یه نگاه دیگه هم میشه داشت. همین سردرگمی ها نشون میده نسل جدید داره فعالانه دنبال مسیر خودش میگرده، نه اینکه چشمبسته راه قدیمیها رو بره. مشکل وقتی شروع میشه که جامعه پشتش نباشه. چیزی که نیازه، گوش دادنِ بدون قضاوته. خانوادهها بهجای نصیحتهای کلیشهای، بشینن واقعاً گوش بدن. مدرسهها بهجای محفوظات، تفکر انتقادی یاد بدن. مهمتر از همه، فضایی بسازیم که اشتباه کردن عیب نباشه، بلکه بخشی از مسیر رشد باشه. شاید جوابِ اینهمه تناقض، پیدا کردن یه راهِ سومی باشه که نه کاملاً سنتیه، نه کپیِ خارجی، بلکه ترکیبی منحصربه فرده از خودِ آدمها.