از غار بخوان...
برگ اول
به قصد یافتن سخنی، چرخان چون چرخ فلک میچرخیدم در میان برگهای تلمبار شده در گنجهی ایامم.
خیره شده به رجهای کلمات، به برگهای صفحات، به شمار دفترها از سال ۸۸تا ۹۹. کلامی بیپایان بر صحن این برگها خوش نشسته؛ هر حرفش قدری بیپایان، هر فعلش دنیایی بیمثال و هر عبارتش تصویری بینشان.
این برگها روزها و سالها و دقایق و ثانیه های #رهیافتی_به_درون است که به شاگردی نشستیم.
دردی جانکاه است، اغاز این سفر!
معتکف خاطرم میشویم تا به یاد آریم تصویر به تصویر آن روزها را.
به مثال بار امانتیست که باید به سرمنزل برسد. با خود به امری زمزمه میکنم، آغاز همین امروز است؛ رج زدن تار و پود دیروز در امروز تا نقشی شود و پیش هر چشمی طنازی کند و دل بفریبد به حقیقت امروز و فردا ...
پس ارابه یاد را در سراشیبی خاطر رقصان به پرواز در میآورم ...
تابستان داغ، روزی از روزهای مرداد ماه سال۸۸...
ادامه دارد ..