یک تولد، یک آرزو
۴ بهمن ماه سال ۸۷ با سری آماسیده و قلبی دلتنگ و چشمانی جوشان از اشک و دستانی بی رمق، خیره شده به قابِ پنجره، چشم از هیاهوی شهر میگیرم و دردِ دل میگشایم با آسمان که یک رنگ است وَ وسیع تا شاید کلماتم در این وسعت گم شوند و من را خلاص کنند از این حجم واژه.
راستی یادم رفت بگویم آن شبِ به یادگار مانده در صندوقچهی خاطراتم، زادروز بیست و چهارسالگیام بود.
به کنجِ پنجره هجرت کرده بودم که در سکوت، این شروع را جشن بگیرم یا به ترحیم سال به اتمام رسیدهام بنشینم! گیجم و یه کولهبار خستگی بر شانههایم که در جوانی فرتوت شده بودند. بر آسمان با سکوتم فریاد میشوم؛ آیا می شود همچون جنینی از زهدانِ سرگردانی به روشنایِ یقین متولد شد و از این غوطه خوردن در تاریکی وَهم نجات یافت؟ تولد را با خود حرف به حرفش را به مانندِ روزِ نُخست مدرسه که کلمه را بخش و هر بخش را حرف به حرف به ردیف انگشتهایمان مینشاندیم، بر خود دیکته میکردم. آیا میشود دوباره متولد شد؟ آیا میشود این پیله تنیده شده به فکر و ذهن و قدمهایم که حتی با رفتن به مدرسه و دانشگاه و ... هم از هم گشوده نشد، شکافته شود تا بسان یکی پروانه، بال پرواز بُگشایم؟ چنگالِ سکوت بر حنجرهام چنگ میکشد، اما سیلابِ اشک از چشمانم بر آسمان تیغ میکشید. مگر نه اینست که شبِ تولد باید چشم را بَست و دانهی آرزو را در قلب کاشت و دَمی از جنس ایمان بر شمعِ زندگی دمید تا این دانه، درخت واقعیت را بار دهد. دلخوش به این مثل، اندکی جان میگیرم، چشم را بر سوسوی اندک ستارگان خیره مینمایم، همه روزهایی که سرگردان از خانه به دانشگاه و ... میرفتم و شب را به روز با نخ رخوت کوک میزدم و سوال کیستم، چیستم، به کجا میروم را چون نماز با خود میخواندم را بسان دانه های تسیح با انگشت ذهن میشمارم. و با قلب شکسته از عجزِ دیروز، حال برای فردا ذکر میخواندم؛ باید صفحهی بیست و چهار کتاب زندگی از نو مشقی جدیدی نوشت. پس راهی و یکی معلم و راهنمایی را به خود میخوانم تا دیدهی پندارم را به جهانی بگشاید که همه یقین است و معنا. همچون آتشفشانی این آرزو بر وجودم زبانه کشید و بر قله ذهنم فوران کرد و بر زبانم جاری شد.
آن شب به طلوع صبح رسید. اما گویی از همان شب، از آن نگاه خیره، از باورِ قد سوسوی ستارهای رقصان، آرزویی بر صحنِ وُجودم، فردایی را رقم زد که تولد بود. از بهمن ۸۷تا مرداد ۸۸، از زمستان وجودم تا داغی تابستان فکر. این آرزو که راهی و راهنمایی را پیش چشمم نهد، در راهرویِ دانشگاه شریعتی بر مسیر روزمرگیام راهگیر شد تا میخکوب پوستری شوم که مرا به رهیافتی به درون نوید میداد. راهروی دانشگاه شریعتی، ایستگاه ابدی دانشجوی معماری شد که از قطار سرگردانیاش پیاده شود! آن آرزو بِسان هنرمندی، آن روز را، آن ایست را، و آن اطلاعیهی کلاس و استادش را بر صفحهی لحظهام طرح زد. نقشی که تا امروزم رنگ و نگارش باقیست.
همان آرزو بود که همان روزِ دیدن آن پوستر اَمرم کرد از دانشگاه شریعتی، یک بعداز ظهر رهسپارِ دانشگاه شریف شوم تا به معارفهی ساعت ۱۵ برسم، عجبا که لحظهای نه درنگکردم نه ایست، تنها پرواز شدم برای شنیدن حکایت رهیافت!
ورودی سالن آمفیتاتر دانشگاه شریف و خیل جمعیت که تا روی سِن هم نشسته بودند و دو جوانی که میکروفن به دست، حضار را هدایت میکردند برای شروع معارفه و نامی که خوانده شد تا این حکایت را آغاز کند؛ شارمین میمندینژاد.
ادامه دارد...