از غار بخوان
در بطن کعبه
مشب در کشاکشِ غلط خوردنم در گهوارهی دنیای مجاز، از این سو به آن سو میشدم که بناگه عکسی راهگیرم شد. عکسی از ۱۰سال پیش کنار یکی کودک بر تختِ بیمارستان با صورت مهتابی.
سال ۱۳۸۹ آیینِ کعبه کریمانِ جمعیت امام علی(ع).
روزهایی که دیگر بیش از ایام گذشته از پل رهیافت به منزلِ جمعیت میآمدم.
به خود آمدم دیدم که آیین کعبه کریمان، قرار است آغاز شود و کولهی اجرایش بر بر دوش، رهسپار فتح قلهاش شدم. چرا که به گفته آموزگارِ رهیافت، تا هر چه که در تخته این کلاس نوشته میشود در لوح عمل کتابت نشود، چون کلامیست که از دروازهی گوش به نا کجاآبادِ فهم میرود!پس حال نوبت آن بود این پندار را در کردارِ جمعیت، چون کاشفی در پی یافتنش دل به دریای عمل زنی.
با دیگر اعضا هم قدم شدیم برای جمع کردن میوهی آرزو از باغ عدن کودکیها در بخشِ سرطانِ بیمارستان مفید و محله دروازه غار. دوباره کلام معلم در ذهنت، یارای رفتنت میشود؛ "اگر به دنبال یافتن حقیقتی، صدای من را به ما متصل کن و از خودخواهی به دگرخواهی، بیدریغ دوست داشتن و مهر ورزیدن نهاد وگزارهات، تا متصل شوی به مختصات درد؛ جایی که نیاز هست و باید بینیاز شوی و بینیازی کنی، جایی که بیمهری هست و باید عشق شوی، جایی که پرسش هست و باید جواب شوی.
همراه با یاران دیگر جمعیتی رهسپار بیمارستان شدیم اولین و آخرین باری که هجرتم به آن خطه درد شد که توانم شکسته و تکه تکه از پس دیدن صورتهای مهتابی کودکان مصلوب شده به تخت بیمارستان، ریشخندم میکرد تابِ فهم و ماندن در این خطه در ظرف وجودت کمیاب است. لخ لخ کنان، گنگ و مبهوت راهروی بیمارستان را سعی و صفای شدم وقتی فریاد کودک محبوس اتاق رگگیری بر قلبم چنگ میشد. برگههای جمع آوری آرزو در دستم با ذهن مالیخولیایی، هندسهی حجمِ درد این کودک را به عدد رقم حس و عقل محاسبه میکردم؛ آیا این درد اختیار این کودک است یا به جبر؟! تو کیستی در بیدردی و او کیست در مختصات درد؟
اتاق به اتاق میرفتیم که اگر به توان محیا بود به پیچ اتاق اول نرسیده چون قطرهای آب میشد تا محو شود از آن راهروی تمام نشدنی درد! از آرزوهایشان خیلی خاطرم نیست، تنها سلامتی بود و پرواز، بازی و یاریرسانی به پدر و مادرشان برای مخارج درمان و رهایی از قفسی به نام تخت بیمارستان. نامهایشان از خاطرم رفته، تنها یکی کودک بر تخت یادم تکیه زده که چند صباح بعد خبر ملکوتی شدنش بر آسمان قلبم، رعدی شد.
با برگهای آرزوهای چیده شده از بخش سرطانِ بیمارستان مفید، رهسپار خطهای دیگر شدیم، باز هم به دروازه غار رفتیم. جمعی از کودکان را برای جمع کردن آرزوهایشان و سپردن به کعبهای سیاه که قفلش به دست انسانی باز خواهد شد که به دنبال شنیدن وحی امروزش است تا حَیّ کودکی شود برای برآورده ساختن آرزوهایشان.
یک به یک میآمدند، با چشمان بیفروغ، موهای زرد شده و تنی تکیده. گویی کعبهای شکافته و فرزندی دوباره متولد شده . برخی شان همان روز فقط میهمان چشمانم شدند و برخیشان تا به امروز چون سروی پیش رویم قد کشیدند.از دردهاشان گفتند، از قلمهایی که آرزوشان شده بود ومدرسه رفتنی که دود مواد به باد داده بود، از بازی کردن و داشتنِ توپی که فغان کودکی کنند، از تبعیدِ هر روزهشان به چهارراهها. گویی جبرییلی اقرأ کُنان آرزوی یکی کودکِ این شهر را از ته غار بر ما میخواند. با باری سترگ بر گوش و شانههایمان و برگهای آرزوهای فشرده بر قلبمان، از ترس اینک مباد فراموشمان شود، خیره به نگاهشان که سراغ دوباره آمدنمان را میگرفتند، از دروازهغار رهسپار آن سوی شهر شدیم تا آیینی پیاده شود. آرزوها خوانده شد تا عدهای بیدار شوند و کمر همت بندند به کیمیاگری. از آرزو به واقعیت، معجونی چون شهد بهر کودکان سازند و عدهای که در مسند مسئول خوش نشستهاند نشنیدن و ندیدن و کتمان این کودکان را پاسخ دهند. نیز آنانی که معتکف مسجدی شدند که رنجِ انسان و کودکِ انسان پا خشکیده، دمِ درِ مسجدهایشان هیچگاه اذن ورود نیافته، آوار آرزوها، وَهم خوشِ عبادتشان را آشفته کند و از این بس نشستن به عبث، قیامی در رخت عمل کوشد. اینچین هر که این وحی را شنید کریمانه آمد، کعبه ها را گشود تا آرزوها چون پروانهای جسته از پیله، بر قلبش به پرواز درآید تا جمعی گردِ شمعی به نامکودکِ سوخته از رنج، چرخند و چرخند تا سوزند و نور شوند و بسان ققنوس پایان شوند بر سیاهی چنبره زده به جان کودکان که کودکانه زیستن حرامشان شده بود.
استاد به قدر تمام آرزوهای برآورده شده در آیینی که برپا ساختی بر وجودت سلامتی، آرامش و آزادی باد. درود بر شرفت که به تمامی، این آیین نشانمان شد، الوهیت ادعای کاهنان و منبرنشینان این مُلک در جوار کودکی با آرزوی پایان گرسنگیاش، داشتن قلم و زخم نخوردن از ترکهی افیون، چون بُتی خوشتراش از خاک جهل سربرآورده است.