از غار بخوان
شبی شب شکن
از روزهای نخستِ رهیافت در ایام سال ۸۸، تصویر چون مه در خاطرم نشسته است. خیلی از عمر رفتن به این کلاس نگذشته بود و بیخبر از جمع امام علی(ع)، میرفتم تنها به شوق شنیدن کلامی که رنگِ تازه داشت، گویی یک به یک سوالهای پیچک شده به ذهنم، آرام آرام خوانده و تنها یک زمزمه در درونم رهیافت میشد؛ دل به شنیدن ده که خلاصی ادا خواهد شد در این کلاس.
در همان رفتنهای هفتگی به کلاس، در دل آشوبهای آن روزها در زمستان ۸۸، پوستر برنامهای از جمعیت امام علی بر دیوارِ کلاس خوش نشست و دعوت اهالی کلاس به این برنامه" شامِ عیاران" در شب عاشورا، ششم دیماه سال۸۸ در محلهی دروازهغار.
از آن شب گفتن و از رسم عیاران نوشتن همچون طوفانی، کشتی یاد را به تلاطم میاندازد.
شبی که اولین قدم شد؛
شبی که طلوع خورشید شد؛
شبی که خواندن اولین "از غار بخوان" شد از دروازه غار؛
شبی که تولد شد،
مگر میشود در شبی، خورشید طلوع کند؟
این پاردوکس در معادلهی آن شب، بر برگِ پندارم به تمامی اثبات شد تا از بحر شده به شمار ایام این ده سال با هر تپش قلب زندگیاش کنی.
عاشورای ۸۸ بود و پرهیاهو و پرتلاطم. به برادرم میثم گفتم که همراه شود در نخستین رفتن به برنامه این جمعیت که معلم و موسسش در رهیافت، تازه تازه داستانِ چرایی وچگونگی این جمع را آغاز کرده بود. بسان کودکی نوپا با قدمهای کوتاه و خجل با میثم عصر عاشورا همقدم شدیم به سمت محلهی دروازهغار.
این محله، از هر دوری دورتر بود و از هر نزدیکی نزدیکتر؛ بِسان سرزمین موعود!
تاریک بود و تاریک؛ مرد و زنِ افیونزده، خانههای زنگار بسته از درد. با چشمانی خیره، قفل سکوت بر زبان و گوشهایی همچون خوابزدهای که به یکباره از خواب پریده؛ هوشیار؛ تنها مینگرم با جان.
از قامتِ تاریکِ این محله، کودکان شمع به دست و جمعیت سیصد و خوردهای نفر دانشجویی که آمدهاند در شبِ شامِغریبانِ حسین، رسم عیاری بیاموزند و رسم حسین و آزادگیش را به عمل پیاده سازند. همه به صف شده در کوچههایِ باریک به فریادِ مهر اهالی را به عیاری میخوانند. به آزادی از افیون، به حرمت شبی که آزادگی در صفحه تاریخ، جاودان در قامتِ یکی انسان، جوانه زد.
همچون رودی خروشان از این کوی به آن کوی، در حرکت و چون خوابزدگانی که بیداریشان در آن سرمایِ دیماه از دیدنِ کودکِ پابرهنه و موی رنگین از سو تغذیه به قسمت نوشته شد. طفلانی که معصوم از خانههایشان، سرک کشیده با چشمانی بهتزده، نشان این جماعت میگرفتند؛ اینان کیستند و اَهل کجایند؟ راه گم کرده، به دیار خراباتی ما آمدهاند؟
حال زمان آن میرسد که این جمع، قامت ببندند به نماز سر کوچه قالیشوها.
کوچهای که بعدها یک به یک، وحیِ دردِ کودکانش به جانم خوانده شد و خودی را بیخود کرد و حبابِ وهم را در وُجودم ترکاند.
بر صحنِ دردِ آن کوچه نشستیم و معلم داد حقش را آغاز نمود. حسین را فریاد میزد برای پایان تاریکی آن محله برای بیداری جماعت صف کشیده که ببینند کودک انسان را، چگونه به صلیب درد افیون کشیده شده! به یقین مسیحای وجود شد هر کلمه آن داد، چونانی که از سیاهچال خانهها یکی یکی مرد و زن خسته از اعتیاد، رخ نشان دادند و دست در دست جمع شدند، برای پاکی و نجات. گویی ایمان آن داد، ایمانشان شد که برخیزند. اینگونه عیار شدن و شامِ غریبان حسین، حقیقی، واقعی و به عینیتِ تمام نمودار شد. سجدهزنان بر خاک با زمزمِ اشکِ جوشیده از چشمان؛ ذره ذره وجودم تشنه زنده شدن در آن محله و زندگی کردن با نگاه معصومانه دخترکی شد که شمع به دست، در صف این نماز ایستاد. نمازی که رحمان و رحیمش با کودکی شد، الله اکبرش با آزاد شدن مرد و زن ان محله از دیوِ افیون، ولضالینش، یزیدی و یزید صفتانی که چون دیوی به نام مواد چنبرهزده بر خانههای این سرزمین، چون ضحاکی مار به دوش برنای این سرزمین را به نیشترِ افیون به نیستی میکشانند. دیگر وهم نیست، سینه بر خود نمیزنی تا حسین را در قتلگاه خرافه سر بُر شوی. اشکت دلیل دارد؛ اشک درد و شوق برای پایانِ غفلت از وصله وجود که دروازهغار است. عَربده به خرافه نمیشنوی؛ تنها دادِ حق است که مصداقش میشود یک محله، یک کوچه، یک خانه و یکی کودک و یک امام و مصلحی که برای ظلم زمانهاش با تمام جان ایستاد.