#ازغار_بخوان
برگ چهارم
به وعده همیشگی، باید سرخط این برگ از سال دور پر شود، اما نینی چشمانِ زینب از خطه درد و سیمای چون خورشید علیاکبر، قلم را فرمان نوشتن از امروز میدهد.
چه غریب است؛ این روزها از یک سو شهر را سیاهپوش میبینی و عدهای زنجیرزن و سینهزن ونوحهخوان و فغانگو از دردِ کربلاییان که یزیدی از سرِ ظلم بر زن و فرزندانی آب را حرام کرد، اشک میریزند و علم میکِشند، به باورِ ثوابی بزرگ و حُبی بیانتها به سالارِ شهیدان.
از سویی دیگر در مختصاتِ صفر مرزیِ این ملک، زمینی یادآور کربلایی در امروزت میشود در قوار سیستان و بلوچستان با زینب ۸ساله و علیاکبر خردسالهاش.
دو کودکی که روانه رودی شدند به جستجوی آب، هَروله زنان بر داغیِ خاکِ فقر دوان دوان به خیال سیراب شدن، اما سرابی بیانتها آن دو فرشتهی بالگشوده را به منتهای نیستی میخواند. آن هنگام که زینب خم شده در رودخانه، با دستانِ نحیفش بر رَخت چنگ میزند و چشمانش خیره شده به تصویرِ رقصان بر آب، آخرین تصویری که از این روزگار بر حجمِ نگاهش مینشنید و به ناگه سُرخوردنِ پای کودکیهایش در جستجویِ خلاصی از زندگیِ مصلوب شده بر دارِ فقر، آخرین پرده نفسکشیدن را چون داغی بر قسمتش، میزند.
زینبِ سرباز، پر میکشد، علی اکبر هم چند روزی پس از او بِسان کودکانِ بسیاری دیگر که یا غرق شدند به هنگام پُرکردن کوزههایشان، شُستن رختهایشان و ... و یا دست و پای تکه تکه شده به زیر نیش گاندو قسمت و تقدیرشان. این چه قسمت و چه نصیبیست در این دیار که اگر آب، قسمت میشد به قسطِ چشمان زینب، طلوعی دوباره داشت بر صبح این سرا تا این غروبِ شوم بر آسمان ایران زمین زخمه نزند.
هم تصویر طفلی از جنس کودک کربلا بر صفحه روحت نقش میبندد و هم ناقوس بَدشگون یزیدی که به غفلت و بدعملیهایش کودکیها را انکار وسرزمینی را خشکانده و محروم میخواهد.
کاش میشد به زاریکنان حسین گفت روحِ حسین خون گریه میکند برای علی اکبرش که امروز شهید شد در دشتیاری. روح مصلح و امامی که با ازادگی برای عدالت جاودان ایستاده است.
به یقین باید گفت شهید و شاهدند این دو کودک و نامهای دیگر که کم نبوده شمارشان در این ایّام. این فرشتگانِ خفته در گهواره خاک شهادت میدهند که دین مسموم شده به زهر خرافه، جهل، نسیان و انتزاع که دینمدارانش بر سر میکوبند و کور شده و کر گشته به حال معصومانِ زمانهیشان، کِرخت شدهاند از شنیدن مرگ کودکیها. چون مُردگانی کارناوالِ نیستی راه میاندازند و خاک عبث بر سر و دیده میریزند. این کودکان، گواهاند بر مینای حقیقت؛ سالیانِ سال است که چنگال دستان هرز رفته به بیتالمال، در جای جای این سرزمین چون گورکنی گودالِ مرگِ زن و کودکانی را حفر نمودند که در تمنای داشتن آب و نان و جادهای با قلبی ناسور و چشمانی بی سو به خیال تمام شدن این کابوس بس نشستهاند.
این کودکان گواه شدند تا بیداری رخ نماید تا بشکند بُتهای فربه شده به دست یزیدیان که مردمان را به خون گریه کردن و بی عملی و زخم زدن بر خود به بیمسئولیتی مسخ نمودند. آری، مسخ شده و مسحور شده به دست ساحران و کاهنان. تنها میتوانند غرق شدن طفل امروز را کتمان کنند و بر طفل دیروز بگریند و مرگهای امروز را به قسمت و حکمتی حواله دهند تا سرخوشانه، گرد بتان به بیخبری چرخ زنان مست و گیج و گنگ شوند و ناآشنایی گردند با نام انسان، که کودک انسان را در گودال بیجان ونفس ببیند و دم نزند.
داغِ چشمان این کودکان بر پیشانیِ قسمت بزرگان این سرزمین به جاودان مینشیند و جهنمی خواهد ساخت که به شمار بینهایت لحظه، غرق شدن در گردابهی تاریکی سهم ابدیتشان گردد!