از منِ ۱۴۰۱ به منِ ۱۴۰۲ سلام. ۱۴۰۱ نفسهای آخرشو میکشه و قراره برای همیشه فقط یه خاطره با رگههای تجربه باقی بمونه. شایدهم تجربه با رگههای خاطره! راستی! الآن که…
قهوهیِ زندگی... بویِ تلخِ قهوه محوطه را پر کرده بود. مردم با فنجانهای روی میزشان در گوشهای نشسته بودند. هر روز آدمهایِ زیادی میآمدند، فنجانی قهوه مینو…
چرت و پرت! در حالی که کتاب مزخرف جامعه شناسی جلوم بازه، دارم به این فکر میکنم که تا چه حد تالیف یک کتاب، میتونه داغون باشه. توی هر صفحه هزاران بار…
گمان کنم بزرگ شدهام... سلام حالت چطور است؟ راستش نمیدانم از کجا برایت شروع کنم. آنقدر ننوشتهام که دیگر قلمم جوهر ندارد. بگذار بدون توجه به جمله بندی و کلمات،فق…
کاغذهای قربانی... دوباره نگاهی به برگهی خط خطی امتحان انداختم. خط خطیهای برگههای امتحاناتم، مانند افکارم بودند. عادت داشتم؛ همیشه افکارم را روی کاغذ بالا…
دختر! در اتاقت بمان! انگار کسی باور ندارد که منهم میتوانم!هر بار که تصمیم میگرفتم پایم را از اتاقم بیرون بگذارم، چیزی دو دستی گلویم را میگرفت و تا توان داشت…