ویرگول
ورودثبت نام
مهزاد مفرحی
مهزاد مفرحی
خواندن ۱۲ دقیقه·۳ سال پیش

آیا مهاجرت همه مشکلات را حل خواهد کرد؟

پیش نوشت: این ها چیزهایی است که حتی اگر فکر مهاجرت در سرتان می چرخد هم باید بدانید. چیزهایی که کمتر کسی این روزها به زبان می آورد و شاید بیشتر شبیه به حرف سریال های دهه 70 و 80 تلویزیون باشد. ولی باز هم باید بدانید وگرنه شک نکنید که نویسنده این مطلب هم از هر فرصتی برای مهاجرت استفاده خواهد کرد!

وضعیت فعلی:

دوستم یک کار درمان در شیراز است و زنگ می زند که تو که قصد مهاجرت نداری؟ میگم چه طور؟ که می گوید اگر همه افرادی که می خواهند از ایران بروند واقعا از ایران بروند هیچکس دور و برش نخواهد ماند و خواهش می کرد که من قصد مهاجرت نداشته باشم تا خیالش را از اینکه یک نفر می ماند تا بدبختی را در ایران با او سهیم باشد، راحت کند.

یک سر به توییتر بزنید بیشتر متوجه خواهید شد. آن هایی که رفته اند جوری از اینکه چقدر خوب که در ایران نیستیم می گویند که من پول هم بگیرم نمیتوانم چیزی را اینقدر خوب تبلیغ کنم و آن هایی که نرفته اند هم مدام سوالات عجیب می پرسند و دوست دارند بیشتر این جسم غیر فیزیکی ولی خیلی واقعی مهاجرت را بشناسند تا یک روزی بدون خطر آن را لمس کنند.

جمع های 20 تا 30 سال ایرانی از هر 5 نفر احتمالا 3 نفر در حال زبان خواندن هستند. یه جورهایی «زبان خواندن» به یک کار خیلی مهم که شاید بدون ارتباط به مهاجرت وصلش خواهد کرد مرتبط می شود. عبارت «زبان خواندن» آنقدر شیک و جذاب است که یک بار چند وقت پیش گفتم که باید زبان بخونم و از ذوق اینکه من هم چقدر شیک و رده بالا هستم در پوست خود نگنجیدم و ذوق مرگ، کلاس بالاتر خود را تبریک گفتم.

اما واقعا مهاجرت همه چیز است که همه فکر ما شده؟


مهاجرت چند درصد از ماجراست؟

دوستی که از دانشگاه یزد و خوابگاه می شناختمش ازدواج کرد و دو سه سال بعد با همسرش به ایتالیا رفتند. همسرش ابتدا رفت و چند ماه بعد خانم هم به او پیوست و زندگی تازه را در ایتالیا با هم جشن گرفتند. قبل از اینکه برود پرسیدم که می خواهد در ایتالیا چه کار کند؟ گفت که نمی داند و احتمالا دنبال کار بگردد.

من که یک دخترم خیلی خوب می دانم مهاجرت در حال حاضر تبدیل شده به شوهر کردنی که قبلا و شاید حتی حالا برای خیلی دختر ها بوده و هست. یک مقصد در حالی که تنها بخشی از مسیر است.

توی فرهنگی که من در آن بزرگ شده ام و البته فرهنگی که تلویزیون آن را گسترش می دهد ازدواج بخشی از مسیر زندگی و یا حتی یک مسیر در زندگی نیست. مقصد است. برای همین شما هر کاری که بخواهی بکنی باید قبل از ازدواج انجام بدهی. وگرنه چرا ادامه تحصیل باید مانع از ازدواج بشود؟ اصلا چه ربطی دارد؟ در فرهنگ من شما اگر در حال درس خواندن باشی، بعد از ازدواج هم ادامه ش می دهی. اگر قبل از ازدواج سر کار رفته باشی، بعد از ازدواج هم بیرون نمی آیی. در واقع بعد از ازدواج تنها چیزهای قبلی ادامه پیدا می کنند و هیچ چیز جدیدی شروع نمی شود چون نگاه به ازدواج یک نگاه به مقصد است.

اولین بار که مخالفش را دیدم 18 سالگی بود که دانشگاه یزد قبول شده بودم. یزدی ها اغلب زود ازدواج می کنند. این زود ازدواج کردن آن ها برای اغلب دختران شیراز یا حتی تهران به معنای دیگر هیچ کاری نکردن و نشستن خانه داری و شوهر داری کردن است. اما برای دخترهای یزدی ازدواج خیلی اتفاق ساده ای است. در حالی که همکلاسی های کوچکتر از من ازدواج کرده بودند و ترم اول یکی از آن ها هم حامله شد و بعد از تنها یک ترم مرخصی به کلاس برگشت. نکته جالب این است که از 300 نفر ورودی دانشگاه یزد 200 نفر ریاضی یک را افتادند و این دختران شوهرداری که می گویم جزوشان نبودند. به همین خاطر است که در یزد زنان شاغل زیادی وجود دارد. در هیچ شهری راننده آژانس زن به این تعداد ندیدم به جرئت حتی بیشتر از مردان. ازدواج برای اغلب آن ها تنها یک اتفاقی است که در مسیر زندگی می افتد و به هیچ وجه آخر کارهایی نیست که باید انجام بدهی در حالی که برای بسیاری دیگر حتی مانع ادامه تحصیل است.

حالا مهاجرت هم همین شده. درست مانند یک مقصد با مهاجرت رفتار می شود و نه یک ایستگاه و هدف میانی. انگار که من به دنیا آمده باشم تا از ایران بروم و بعد تمام شوم. افراد زیادی هیچ هدف گذاری بعدی ای پس از مهاجرت ندارند. برای همین هم خیلی از افرادی که موفق به مهاجرت می شوند تا ابد تنها مشاوره مهاجرت از دستشان بر می آید و نه بیشتر. شاید حتی دلیل اینکه مهاجرین تا این حد از این تجربه حرف می زنند همین باشد. آن ها کار دیگری پس از مهاجرت نکردند که بتوانند در موردش صحبت کنند. (این یک قضاوت بر اساس تجربه شخصی است و نه بیشتر)

من از رشته کامپیوتر انصراف دادم تا دوباره کنکور بدهم و تئاتر بخوانم. پس از اینکه قبول شدم تا مدت ها پس از آن (یعنی تقریبا تا انتهای دوره کارشناسی، وقتی که تکلیفم با خودم مشخص شد) تمایل زیادی به مشاوره دادن برای افرادی داشتم که می خواستند با یک تغییر رشته 180 درجه ای، سرنوشتشان را عوض کنند. دوست داشتم مظهر توانستن برای همه شان باشم چون من توانستم این کار را بکنم و با رتبه دو رقمی دانشگاه هنر تهران قبول شوم اما بعد از آن چه؟ من تا سه سال پس از قبولی در دانشگاه هیچ دستاورد دیگری نداشتم و حتی در ذهن خودم هیچی بیشتر از یک انصرافی و جنگنده برای کنکور نبودم. من برای رشته م آنقدرها نجنگیدم. برای من کنکور مقصد بود نه ورود به مسیر. به خاطر همین بود که مشاوره کنکور هنر برای انصرافی ها کار من و تمایلم شده بود. از وقتی که فهمیدم چه غلطی می خواهم بکنم دیگر اهمیتی نداشت که انصراف دادم تا باز کنکور هنر بدهم. دیگر هم دوست نداشتم مشاوره بدهم.


بخشی از مهاجرت که برای ما تعریف نکرده اند

خانواده من از آن خانواده هایی است که از چند نسل قبل در آمریکا و سایر کشورها مهاجر دارد. در واقع من فامیل های هم سن خودم زیاد دارم که اصلا ایران متولد نشده اند. قدمت مهاجرت برای ما چیزی نزدیک به قدمت جمهوری اسلامی است. اما چیزهای زیادی درباره مهاجرت وجود دارد که من دیدم و خود مهاجران هم اغلب اگر خیلی صمیمی باشید از آن ها حرف خواهند زد. چیزهایی که شاید توییت نکنند، ولی درد و دل خواهند کرد. اگر می خواهید بروید بد نیست که این دردودل ها را بشنوید و بدانید که با چه مسئله ای طرف هستید.

ما آنقدرها هم سفید پوست نیستیم!

دخترخاله مادر من چیزی بیشتر از 30 سال است که آمریکا زندگی می کند. ازدواج کرد و با همسرش مهاجرت کردند و کل خانواده همسرش هم آنجاست. این زن موهای خیلی مشکی و پوستی سفید دارد. می گفت که حالا وضعیت به نسبت آن موقع خیلی بهتر شده. قبلا همسایه هایشان خیلی با آن ها بد رفتاری می کردند. در حدی که دختربچه همسایه با دیدن او جیغ می زد و گریه می کرد که: مامان این خانم چرا قیافه ش این شکلیه؟ شبیه جادوگرهاست!

این دختربچه بیچاره تقصیری ندارد. توی اغلب انیمیشن ها کارتون های 30 سال پیش و حتی فیلم ها آدم های چشم سیاه و مو سیاه جادوگر بودند و همیشه یک بلوند قهرمان بود که همه را نجات می داد.

دوست دیگری که تازه 5 سال پیش مهاجرت کرده بود و برگشت چند وقت پیش از اینکه یک کله مشکی است نوشته بود. که در هلند شنیده بود که خاورمیانه ای کله مشکی برو گوسفندهاتو بچرون. در حالی که این فرد از 18 سالگی رمان ترجمه کرده و بعید می دانم اصلا گوسفند در زندگی دیده باشد.

خیلی از ما باور نمی کنیم که شاید سفید پوست باشیم اما سفید پوست شناخته نمی شویم. حتی ممکن است اغلب به عنوان عرب شناخته شویم و آنقدر توضیح دادن اینکه ایرانی هستیم و نه عرب سخت باشد و دلمان نخواهد حتی و خودمان را عرب معرفی کنیم. همانطور که شیرازی ها به خاطر رنگ پوست اغلب تیره به پوست های گندمی سفید می گویند؛ برای آن ها رنگ پوست سفید ما سفید نیست! موی بور ما فرقی با مشکی ندارد. چشم رنگی ما اصلا رنگی نیست. ما از ظاهرمان همه چیز را لو خواهیم داد. این مسئله اغلب برای مردهای ایرانی سخت تر هم خواهد بود. آن ها نژاد و جنسیت اول در ایران متولد شده اند و سخت تر می توانند با یک نژاد و جنسیت چندمی بودن کنار بیایند. مخصوصا مردهای تهرانی، شیعه، فارسی زبان، فارس تقریبا بدون هیچ تبعیض خاصی زندگی می کنند؛ این مسئله را سخت تر خواهند پذیرفت. شهرستانی بودن، زن بودن، فارس نبودن، اقلیت مذهبی بودن، لهجه داشتن و... شما را به نژاد دوم و چندم بدل خواهد کرد و اگر زن باشید با توجه به موج احقاق حقوق زنان در جهان کمتر با شما بدرفتاری خواهد شد.

چه کنیم؟

تنها کافی است که با این مسئله از قبل آشنا باشید. دخترخاله مادر من در آمریکا ماند و دوست مترجمم به ایران بازگشت. اینکه این مسئله برای شما چقدر مهم است به خودتان بستگی دارد ولی اگر دوست ندارید مورد تبعیض واقع شوید و حتما می خواهید مهاجرت کنید؛ به زمینه فرهنگی کشور مقصد از این نظر توجه داشته باشید.

تو حمالی کن؛ آلمان حمالی کن!

دوستی در ایران در یک فیلم برداری و عکس برداری مجالس تدوین می کرد. با توجه به شرایط فعلی نتوانست کار را ادامه بدهد. مجبور شد کامپیوتر و سیستمش را بفروشد و ماشین بخرد و اسنپ کار کند.

دوستی که قبلا در یک شرکت تبلیغاتی کار می کرد با جشن مفصل از ایران به آلمان رفت تا در کافه کار کند.

در حال حاضر در اطرافیان اگر نام این دو نفر به میان بیاید همه معتقدند نفر اول اشتباه ترین کار دنیا را می کند و خاک بر سرش که اسنپ کار می کند و کار جامعه به کجا کشیده که باید اسنپ کار کند در حالی که فرد دوم را تحسین می کنند که در آلمان در کافه کار می کند با اینکه وضعیت شغلی اش در ایران بهتر بود. چرا؟ چرا حمالی کردن در ایران بد است، به آن تن نخواهیم داد و ننگ و عارمان است و اینکه کشور من نمی تواند پتانسیل من را دریابد برای من بد است ولی همین ها در آلمان یک زندگی فوق العاده خواهد بود.

هرکس اولویت بندی های مخصوص به خودش را دارد. یکی دوست دارد برای آرامش روانی بیشتر به جای استاد دانشگاهی در تهران یک دکه دار در استانبول باشد. یکی هم مطمئن است که در ایران هیچ جایگاه شغلی ای نخواهد داشت و ترجیح می دهد اصلا برای یک جایگاه شغلی و اجتماعی بهتر مهاجرت کند.

نه اسنپ کار کردن در ایران بد است و نه در کافه کار کردن آلمان. هیچکدام هم از دیگری بهتر نیستند. این شخصیت و استایل زندگی شماست که از یکی خوشبختی و از دیگری بدبختی خواهد ساخت.

اگر خواستید؛ اشکالی ندارد. برگردید.

یک صدابردار ایرانی که کارش هم خوب بود به کانادا مهاجرت کرد و حالا راننده کامیون است. او شغلش را دوست داشت ولی حالا نه. جرئت هم ندارد که برگردد با اینکه باز هم می تواند شغلش را در ایران ادامه بدهد در حالی که امکانش در کانادا موجود نیست. چرا جرئت ندارد؟ چون همه فامیل و در و همسایه می دانند مهاجرت کرده و نمی خواهد این پروژه را به عنوان شکست خورده بپذیرد. برای همین بود که استاد کارگردانی پیشرفته ما که فرانسه درس خوانده بود می گفت به هیچ عنوان به رفتن، به عنوان یک سفر دائمی نگاه نکنید تا بتوانید اگر شکست خوردید برگردید. (خودش حالا نه برگشته و نه رفته. مدام اینور و آنور می رود)

دوست دبیرستانم که برای درس خواندن مقطع ارشد به آمریکا رفت اوایل شرایط بدی را تجربه می کرد. میگفت ناراحتم آمدم. اینجا همه کثیف اند و از سطح زندگیم در شیراز زندگی خیلی خیلی بدتری دارم. به او گفتم که اگر دوست داشت بعد از درس برگردد. مجبور نیست بماند و خیالش راحت تر شد. حالا هم می داند که مجبور نیست بماند و به همین خاطر حتی زندگی فعلی بهتری دارد.

ایران ماندن بدبخت شدن نیست

شاید بعدا نظرم را عوض کنم ولی حالا به این فکر می کنم چون نمونه های جالبی دیده ام. از کسی که ده سال پیش با شور و امید مهاجرت کرده و حالا چندان چیزی در زندگی برای عرضه ندارد و زندگیش به طور قطع در ایران بهتر بود دیده ام تا فردی که در 37 سالگی توی همین ایران دو استارتاپ موفق پایه ریزی کرده و هیچ اتصال خاصی هم به جایی ندارد.

بد نیست بدانید که ایران ماندن برای خیلی هایی که رفتند انتخاب بهتری بود و من خیلی هایشان را می شناسم. در حالی که خیلی های دیگر با از ایران رفتن زندگی خود را ساختند و خوشبخت شدند خیلی ها هم باید می ماندند. همیشه بدانید که این مسیر یک مسیر مطلق خوشبختی نیست و به تلاش بسیار زیاد نیاز دارد. تلاشی خیلی بیشتر از آنچه که باید در ایران می کردید.


ایران چقدر بد است؟

ما یک فامیل داریم که خانوادگی نابغه و ضد مهاجرت اند. همه رتبه های برتر کنکور و مدال آور المپیادی و کارآفرین. آن ها معتقدند که اگر کسی می خواهد چیزی بشود هر جای دنیا می شود. حالا پسر این خانواده قصد مهاجرت دارد و طبعا پدر و مادرش مخالف اند چون معتقدند اینجا چیزی نشوی هیچ جای دنیا نخواهی شد.

باید به ایران کمی دور از حاشیه نگاه کنیم تا به تصویر واقعی تری برسیم. این تصویر فعلی واقعی نیست. یک زمانی همه چیز در ایران مال رفسنجانی بود و حالا مال سپاه است. این توجیه جالبی است برای تلاش نکردن. دلایلتان برای رفتن را نگاه کنید. با خودتان صادق باشید. چند تای آن ها با رفتن دست یافتنی است؟ چند تای آن ها ارزش رفتن دارد؟

از مهاجرت چه می خواهید؟

اهدافتان را بنویسید و همیشه به یاد داشته باشیدشان. در واقع مهم تر از آن برای مهاجرت هدف داشته باشید. اگر به دنبال سطح اجتماعی بهتر یا رفاه هستید یا اگر به دنبال تحصیلات بهتر و شغل و پول بهتر هستید همه را یادداشت کنید. بدانید که چرا ایران نماندید و مطمئن باشید که تصمیم درستی گرفته اید. هر قدر هم که سخت شما در جای درستی هستید که باید می بودید.

در پایان

این را برای دوستم نوشتم که همه دوستانش دارند می روند و برای دوست دیگری که معتقد است حمالی هرجایی جز ایران ارزشی است و باید حتی پناهنده بشود و غیر قانونی از راه یونان برود ولی برود و برای دوست دیگرم که در کشوری دیگر تنهاست و حس میکند اشتباه کرده است.

ده سال پیش زمانی که خیلی از اقوام من مهاجرت کردند به همه آن ها به چشم پیروزان دنیا نگاه می کردیم و حالا پس از ده سال می توان قضاوت کرد که چه کسی توانسته گلیمش را به خوبی از آب بیرون بکشد و چه کسی علی رغم پشیمانی برنمیگردد و همچنان مهاجرت را تبلیغ می کند. این یک مسیر قطعی خوشبختی نیست و به طور قطع مقصد زندگی شما نخواهد بود.

دوست دارم دوستم دوستانش را در ایران داشته باشد و دوستم که رفته خوشحال تر به این فرصت نگاه کند و دوستم که حمالی را در هر جا بهتر می داند موفق شود در هر جای دیگر دنیا حمال باشد. امیدوارم بتوانیم یک روز آنقدرها به این فکر نکنیم که ماندیم یا رفتیم و آنقدرها کشوری که هستیم دیگر مهم نباشد و در خوشبخت ترین حالت مان در هر جایی زندگی کنیم.

پی نوشت: همین حالا برق ما رفت. واقعا این حجم درخواست برای فرار کاملا منطقی است:))))

مهاجرت
تئاتر میخونم و از سوم دبیرستان به صورت غیرحرفه ای و از سال 95 به صورت حرفه ای مینویسم. در مورد هر موضوعی که به ذهن کسی خطور کنه نوشتم. چون زندگی من در دنیای کلمات سپری میشه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید