مهزاد مفرحی
مهزاد مفرحی
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

صورتم را شستم دختر!

اشتراک چند روز طاقچه بی نهایت رو بردم و دارم ازش استفاده می کنم. بهترین راه استفاده از اشتراک چند روزه طاقچه بی نهایت ناخنک زدن به کتاباست. که ببینی چیو بخونی و چیو نه. منم داشتم همینکارو میکردم و رسیدم به کتاب عجیب همه جا دیده شونده "صورتت را بشور دختر!" مربوط به ژانر کتاب های "دختر!" دار.

یکمشو خوندم. از شکست میگفت. از اینکه چقدر باید شکست خورد و باید بلند شد چون زندگی همینه. من خیلی طول کشید تا فهمیدم زندگی همینه. که زندگی همین شکست خوردن های پی در پی ه. خیلی زیاد طول کشیدها. خیلی بیشتر از اونکه یه آدم عاقل زمان بخواد برای فهمیدن این فکت مهم زندگی.

تئاتر قبلی ای که میخواستم روی صحنه ببرم، اثر جالبی بود و هست. نوشته خودم بود توی چند روز. من اصلا از اون هایی نیستم که معتقدن روی یه نوشته باید 6 سال زمان گذاشت و مدت زمان اعتبارشو مشخص میکنه. من معتقدم که کلشو باید پشت سر هم نوشت. تو سریع ترین زمان ممکنه. بعد باید بذاری بمونه. خیلی خیلی زیاد. مثلا چند ماه. باز بری سراغش و ویرایش کنی. توی این فاصله موندن هاست که تو از اثرت فاصله میگیری و توان داری تا تحلیلش کنی. خودت بهترین منتقد خودتی.

جالبه این. ولی جالب تر اینکه من اون کارو که داشتم برای جشنواره آماده میکردم و ربع ساعتش آماده شد، وقتی داشتم به داورا نشون میدادم که ببینن و اگه صلاح میدونن برم مرحله بعد داوری، اون لحظات یکی از معذب کننده ترین لحظات زندگیم بود.

چرا؟ چون میدیدم کارم چقدر بده. نیاز به زمان نداشتم. من همون لحظه داشتم میدیدم که کارم فاجعه ست. مطمئن بودم رد شدم بازبینی رو. سوال این بود که اگه یه درصد قبول شدم آیا انصراف نباید داد؟ مطمئن بودم که انصراف میدم. کی همون لحظه از کارش متنفره؟ کی همون لحظه جایی که همه مون جوگیریم که شت من چه نابغه ای م و چه اثر هنری ای خلق کردم، از اون کار بدش میاد؟ من. کار من خیلی بد بود. خیلی بدتر از اون چیزی که اون لحظه فهمیدم. چون من با نهایت اشتیاق بد بودن رو دیدم. چه برسه زمان هم میگذشت.


شبیه قرار اول میمونه. تو قرار اول فرد روبرو باید براتون بی عیب و نقص باشه. عالی باشه. باید درباره ش به هیجان بیاین. تو رابطه رفتن با کسی که حتی یک ذره هم به نظر بد میاد جنایته در حق خودتون. چون همه بعدا بدتر به نظر خواهند اومد. اقلکم تکراری تر که میشن. نمیشن؟ ادا در نمیارنا. شما دیگه شوق ندارین.

من درباره کارم از هیچکس نظر نپرسیدم. نیازش نداشتم. پرونده ش رو بستم. هیچ تشویقی حال منو بهتر نمیکرد. یادمه پشت بوم خوابگاه فریال ازم پرسید کارت چیشد؟ گفتم تا حالا شده حس کنی چقدر بدی؟ من دیدم چقدر بدم. اونم گفت که سر اجرای خودش این حسو داشته. مدام داشته مینوشته که شت اینم میشه اضافه شه. اجراش خام بوده.

این اجرایی که چند روز پیش ضبط کردم، خب بعدا میگم که قصد داشتم چیکار کنم، اینجا جاش نیست. مهدی ازم پرسید چند درصد راضی ای؟ گفتم 60. گفت خیلی ذوق داری. خیلی کمه این با حساب ذوقت. گفتم آره خب الان صد در صدم. ولی نظر الانم 60 درصد واقعیه.

راستش خیلی خوشحالم، خیلی خیلی خوشحالم که حداقل همون لحظه اول ذوق داشتم. وقتی اجرامو دیدم ذوق کردم. این خیلی خوب بود. خیلی زیاد.

تئاترنمایشفیلم تئاترباغ ملیدانشگاه هنر
تئاتر میخونم و از سوم دبیرستان به صورت غیرحرفه ای و از سال 95 به صورت حرفه ای مینویسم. در مورد هر موضوعی که به ذهن کسی خطور کنه نوشتم. چون زندگی من در دنیای کلمات سپری میشه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید