مجد محسنی
مجد محسنی
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

داستان بلند «پنجهء شب» فصل اول

سلام‌الله

محمدمهدی محسنی‌ام؛ دانشجوی رشتهء سینما، گرایش فیلمنامه‌نویسی.

پنجهء شب اولین داستانیه که تو هفده سالگیم نوشتم؛ و تصمیم گرفته‌م که این داستان رو بدون ویرایش، توی چند فصل با شما به اشتراک بذارم.


فصل اول

مادامی که به‌طرف لشکرگاه می‌تازی، یک سفیر از سمت جنیّان می‌شنوی که به‌شدت آزارت می‌ده! یک آوای دلخراش که اون رو تو یک کلمه معنا می‌کنی: «مرگ!» درسته. مرگ فاصلهء زیادی باهات نداره. شاید دو قدم و حتی یک قدم؛ کافیه دست‌تو دراز کنی و بعد می‌تونی بگیریش. تو این حین یاد تیرهای آتشینی می‌افتی که مثل گذازه‌های آتشفشانی که از نوک کوه فوران می‌کنن، رو سر سربازهات می‌ریختن و همینطور جنازه‌هاشون که مجبور بودی همونجا رهاشون کنی. به خودت که می‌آی، متوجهء گرگ‌هایی می‌شی که توی راه به‌ت خیره ‌شده‌ن.

حالا که رسیدی به همونجایی که می‌خواستی بری، افسار اسبت رو رها می‌کنی و می‌آی پایین. هم عصبانی‌ای، هم ناراحت! جنیان که شما اون‌ها رو «شیاطین» خطاب می‌کنین، دونه دونهء سربازهای باقی‌موندهء ارتش‌تون رو کشته‌ن. محلی‌ها اسم ارتش‌تون رو گذاشتن: سپاهیان شمال. برای دوست و هم‌رزمت آتروت نگران می‌شوی! راه می‌ری و به جسد‌ها نگاه می‌کنی تا بفهمی که آیا آتروت بین اون‌ها هست یا نه. حالا که اون رو پیدا نمی‌کنی، می‌ری توی چادرش...

هیچ‌کی و هیچ‌چی رو نمی‌بینی؛ جز یک نامه‌ که روی میز گذاشته‌ شده. نامه رو بر‌می‌داری و به‌ش نگاه می‌کنی. چندتا لکه خون روش هست. نامه رو می‌خونی. بعد که نامه رو خوندی، زود از چادر می‌زنی بیرون و می‌دوی سمت اسبت. می‌خوای بری بالا که یک جن، پات رو می‌گیره. زخمی شده و متوجه‌ای که که داره درد می‌کشه.

جن به‌ت میگه: همه مرده‌ن؛ تو هم اگر بری می‌میری.

به‌ش نگاه می‌کنی. دوست داری به‌ش لبخند بزنی و می‌زنی. یک لبخند عصبی! اون پایی رو که گرفته، می‌کشی اون‌ور. دست‌شو دراز می‌کنه تا دوباره پاتو بگیره که با اون‌یکی پات می‌زنی تو مچ دستش. خودش کم درد داشت که توهم یه درد دیگه به دردهاش اضافه کردی. از درد شروع می‌کنه به داد زدن. اگه انسان بود حتما گریه می‌کرد. به جلو خم می‌شی و یخورده به‌ش نگاه می‌کنی.

به‌ش می‌گی: اگر دشمن‌هم باشی، نباید درد کشیدن‌تو ببینم.

بعد شمشیرت رو از غلاف بیرون می‌آری و می‌کشیش. برمی‌گردی سمت اسبت، سوارش می‌شی؛ افسارش‌ رو می‌گیری؛ به جنازه‌ها و چادرهایی که دارن می‌سوزن نگاه می‌کنی. آه می‌کشی! ولی می‌دونی که هنوز وقت داری تا سرنوشت خودت و مردمت رو تغییر بدی. درسته! وقت کمی داری؛ ولی دست کم وقت داری. به پشت اسبت ضربه می‌زنی. اسب بیچاره شیهه می‌کشه و راه می‌افته. لشکرگاه رو ترک می‌کنی تا دنبال آتروت بگردی. خوب می‌دونی که اگه دیر بهش برسی یا اصلا نرسی، یک فاجعه به بار می‌آد.


امیدوارم که از داستانم خوش‌تون اومده باشه؛ اگه همینطوره که می‌گم، لطفا از دوستا‌تون دعوت کنین تا این داستان رو بخونن. خوشحال می‌شم که هرنظری رو درمورد داستانم بشنوم تا توی فصل‌های بعد پیاده کنم.
اینجا ساعت 25:00 است و ما هم‌اکنون در زمانی فراتر از واقعیت زندگی می‌کنیم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید