The fifth discipline : the art and practice of the learning organization
در سال ۱۹۹۰ مشهور است. در این کتاب پیتر سِنج پنج ویژگی و وظیفه مهم را برای تبدیل سازمان به یک سازمان یادگیرنده بر می شمرد:
1) System Thinking,
2) Personal Mastery,
3) Mental Models,
4) Shared Vision,
5) Team Learning
پیتر سِنج معتقد است که این پنج وظیفه به شکلی همگرا به منظور تبدیل سازمان به سازمانی یادگیرنده در حال رشد هستند. سِنج معتقد است همانطور که جهان با سرعت زیادی به سمت به هم پیوستگی حرکت می کند و کسب و کارها نیز پویایی و پیچیدگی بیشتری می یابند، کارها می بایست بیش از پیش آموزنده باشند و از آنها درس گرفت. این دیگر قابل قبول نیست که افراد برای سازمان بدنبال آموزش بروند بلکه این سازمان است که بعنوان یک کل واحد می بایست توانایی یادگیری داشته باشد. این هم منسوخ شده است که در سازمان بگردیم دنبال یک استراتژیست و بقیه افراد دنباله رو و مجری دستورات او باشند. سازمان هایی که خواهان برتری در آینده هستند، سازمان هایی هستند که نحوه الزام افراد و بهره گیری از ظرفیت های سازمان برای یادگیری در همه سطوح را یافته اند.
پیتر سِنج برای درکِ بهترِ اهمیت یادگیریِ سازمان در مقابلِ یادگیری فردی، پارادُکسی را در قالب سوالی مطرح می کند:
"How can a team of committed managers with individual IQs above 120 have a collective IQ of 63?"
چگونه مجموع هوش یک تیم که متشکل از مدیرانی متعهد و افرادی با هوشِ بالای 120 است، 63 می شود؟
اما سوال اینجاست که آیا می شود کشورها را از منظر یادگیری و درس گرفتن از تجربه ها با سازمان های یادگیرنده مقایسه کرد؟ به نظر ویژگی هایی که پیتر سِنج برای تحقق سازمانِ یادگیرنده معرفی می کند در سطح ساختارهای کلان کشورها هم معتبر است. به این معنی که اگر در طراحی ساختار حکمرانی یک کشور بجای تمرکز بر ایده ها و آرمان های شخصی و حزبی بر ارزش های مشترکِ همه آحاد جامعه، تفکر سیستمی و یادگیری ساختاری و گروهی متمرکز شویم، می توان به کسب نتایجی درخور امیدوار بود. در غیر اینصورت قطعا در اداره یک کشور هم با پارادُکس مورد نظر پیتر سِنج مواجه می شویم.
چگونه ممکن است ایران با وجود در اختیار داشتن منابع سرشار طبیعی، نیروی انسانی جوان، بستر علمی و دانشگاهی مناسب، موقعیت استراتژیکِ جغرافیایی، وجود زیرساخت های نسبتا مناسب، وجود صنایع مادر و پشتیبانی و سطح نسبی آمادگی تکنولوژیکی، در مجموع عملکردی بسیار ضعیف در حوزه اقتصاد و بهره گیری مناسب از امکاناتش داشته باشد؟ چند دهه تورم دو رقمی مستمر داشته باشد؟ ارزش پول ملی اش فاجعه وار و بطور مستمر سقوط کند؟ ارتباطش با دنیای صنعتی و صاحب فناوری قطع گردد؟ و دهه ها نُقلِ مجالسِ شورای امنیتِ سازمان ملل و نهادهای بین المللی دیگر باشد و تحریم پشت تحریم را در اقتصاد خود ببیند؟
به نظر ریشه بروز چنین پارادُکسی که بواسطه آن حاصلِ جمعِ همه ی مزیت های کشور صفر شده است، از نحوه طراحی و چیدمان ساختار حکمرانی کشور نشات می گیرد و مادامیکه فکری برای جراحی این ساختار و مشارکت دادن واقعی مردم در تعیین سرنوشت شان نشود نمی توان وضعیتی غیر از وضعیت موجود برای کشور متصور بود.