خوب توی پست قبلی رسیدیم به جایی که من افتاده بودم توی یه چاله ای که میخوام اسمشو بزارم مرگ خاموش حالا چرا مرگ خاموش؟
اینجا جایی بود که ادم تنها بود نمیدونم من فقط اینجوریم یا بقیه هم این جوری هستن ؟ توی زندگی یه سری جایگاههای سرد و تاریک وجود دارن که یه سری صداهای وحشتناک توش هست و من باید از اون خارج میشدم باید یه چیز این تنهایی و پر میکرد چ چیزی بهتر از اینکه دیگران تشویقت کنن، بهت انرژی بدن و حداقل دور برت باشن دریغ از ذره ای توجه انگاری نشستی تو بیابون و منتظری بهت اب و غذا برسونن
قانون جنگله دیگه نتونی خودتا جمع و جور کنی میخورنت کسی هم رحم نمیکنه
نمیدونم شایدم من بدبین شده باشم شایدم الان تو بهترین شرایط زندگی کنم از نظر مادی نسبت ب اینده
شایدم از بس به بعضی ادم ها اهمیت میدی فک میکنن واقعا ادمن در صورتی که کسی براشون تره هم خورد نمیکنه فکرشو بکنید ادم کل انرژی روزانه شا صرف یه کاری برای یه نفر بکنه بعد اخرش فقط بهت بگه ممنونم لطف کردی فایده ای هم داره ؟ ولی من به همونم راضی بوم ولی تازه دنبال این بودن کار منو کم اهمیت جلوه بدن یا خیلی مسخرم کنن
اما این وسط یکی هست که بر خلاف بقیه حتی دیدنش ارومم میکنه انگاری وقت می بینمش یه انرژی تازه ای وارد بدنم میشه خیلی خوب بلده چیکار کنه حالما خوب کنه خیلی خودمونی بخوام بگم انگاری عاشقش شدم اون چیزی به من میده هر دفعه ک انگار اگه تو این ۲۰ سال بهم داده میشد ممکن بود الان رسیده بودم به اوج خودم اما ادمی نیستم که قدر ندونم باید براش جبران کنم حتی اگه باعث بشه وضعم از این بدتر بشه
این میشه که اگه وضع از این بدتر بشه میشه مرگ خاموش