
یه مدتی بود به یکی از همکارام احساس خوشآیندی نداشتم و با هر حرکت اشتباهی (از نظر من) کلی احساسات بد رو روانه خودم و آن دیگری میکردم، چه به صورت ناخودآگاه و چه به صورت خودآگاه. که این احساسات دو طرفه منجر به تغییر روابط کاریمون شده بود و توی نگارشهامون تاثیر گذاشته بود، شاید یه سری جاها باید وارد یه گفتمانی میشدیم اما نشد. این رو میدیدم که فلانی که قراره اینطوری جواب بده و وارد یه چالش بشیم پس بیخیال میشدم. یا صحبتهای همدیگرو به طرز بدی اشتباه برداشت میکردیم، یه سری اخلاق یا شنیده بودم! (که این خیلی بده) یا دیده بودم و بدون اینکه با خود شخص اینها رو مطرح کنم برداشت خودم رو داشتم و میگفتم حتما اینطوریه دیگه، اما بالاخره حرف زدیم.
حالا چطوری این احساسات بینمون شکل گرفته بود؟
خب یه سری اتفاقها افتاده بود که باعث یه سری پیشفرضهایی در ما شده بود که این به صورت ناخودآگاه باعث تغییر تو رفتارمون شده بود. یه سری صحبتهایی بینمون رد و بدل شده بود سر یه موضوعهایی که هر کس از اون موضوع یه برداشتی داشت و از صحبت آن دیگری به پاسخ درستی نرسیده بود که منجر به ناراحت و برداشت بد شده بود و یا تو جمعی و گروهی یه اتفاقهایی افتاده بود که بدون نگاه کردن از چشم همکارمون برداشتهایی شخصی داشتیم، یا تو یه جمعی یا از نفری یه صحبتی، مطلبی یا رفتاری شنیده و دیده بودیم که این صحبت و رفتار یه بخش کوچکی از یه چیز خیلی بزرگتر بوده، جزئی از کلی بوده که بیخبر از اون کل ...! مشخصه که مغز فقط فقط از اون بخش کوچک تمام برداشتاش رو میکنه و توی گرداب برداشتهای اشتباه و احساسهای بد پایینتر و پایینتر میرفتیم.

یه صحبت کاری قرار بود بینمون شکل بگیره اما به درخواست همکارم نشستیم و سر مسائلی که فکر میکردیم اول بهتره اونها رو روشن کنیم باهم صحبت کردیم، صحبتی طولانی اما بسیار مثبت. صحبتهامون ساختار نداشت و مهم هم نبود که ساختار داشته باشه اما تلاش میکردیم که خیلی به بیراهه نریم و با نت نوشتههای کلمهای یا کشیدن شکل روی میز سعی میکردیم لپ مطلب و اساس راه رو نگه داریم و نه با مثال یا گوشهای از یه واقعیت بلکه با خود واقعیت و دونه دونه مشکلات بدون رودربایسی تمام موارد رو ذکر کنیم حرف دو طرف رو بشنویم بدون اینکه جبهه بگیریم و این خیلی مهمه، جبهه نگرفتن و نوع گفتگو برای یه صحبت مفصل و سازنده خیلی مهمه. این صحبت طولانی و طولانی شد و به دو روز کشید که این شکسته شدن و دو بخش شدن صحبت جنبههای مثبت و منفی داره: مثبتش اینه که میتونی رو صحبتهای شده فکر کنی و از منظر طرفت به قضیه نگاه کنی و به روابط بیشتر دقیق بشی، میتونی به مشکلات بیشتر فکر کنی و اونها رو هم حل کنی، منفیش هم میتونه این باشه که شکل دادن دوباره اون صحبت با اون تب و تاب شاید شروعش سخت باشه (البته این که تب و تابش کم بشه هم میشه جز مزیت حساب کرد که با آرامش بیشتر ادامه داد). گفت و شنیدم، گفتم و شنید، دلیل آورد و دلیل آوردم سعی کردیم بهونه نیاریم اما دلیلهامون رو گوش کنیم، اگر جایی ابهامی داشتیم سوال کنیم و خوب به پاسخ همدیگه گوش کنیم.
سعی کردیم تا اونجایی که ممکنه همه مسایلی که داریم و یا دیدمون رو شفاف و روشن کنیم، این جا چرا اینطوری کردی؟ این رفتارت رو با فلانی نپسندیدم، این کارت باعث شد که فلان کار پیگیری نشه و کار عقب بیوفته، چرا این طوری پاسخ فلان سوالم رو دادی که رفتارت از دید من از سر باز کنی بود که اصلا سازنده نبود و چندین و چند سوال که ذهنمون درگیر شد که بیشترش اختلاف دید و عدم شفاف سازی بود که خیلی خیلی راحت با درمیون گذاشتن بینمون حل شد و محو شد و زیبا شد.

یواش یواش تنش بینمون از بین رفت و تبدیل شد به انرژی مثبت، روابطی روشن، همکاری قویتر از قبل و پشوانههایی که میتونن به همدیگه اعتماد کنند، به هم تکیه کنند و کار رو جلو ببرند. آخرش هم مطمئن شدیم که مسالهای نمونده و هر وقت هم پیش اومد که قطعا و بارها پیش خواهد آمد اول حرف طرفمون رو بشنویم و بعد غر بزنیم.
بریم که قویتر از قبل ادامه بدیم...