مجید
مجید
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

با کفش های بقیه راه برو

چند شب پیش بعد از کلی عوض کردن کانال ها دیدم تنها برنامه ی بدرد بخور تلویزیون "عصر جدید" هست که تازه فصل دومش شروع شده. شرکت کننده یه پسر نوجوون با ریش ها و سیبیل های تازه در اومده و اصطلاحا فابریک بود که می خواست با تفنگ ساچمه ای هدف هایی ریزی رو که روی صحنه براش گذاشته بودن بزنه. پسرک استرس داشت. توی زدن یکی از هدف ها به مشکل خورد. تا اینکه توی شلیک سوم تونست بزندش.

عرق روی پیشونیش نشسته بود . پدرش با نگرانی از پشت صحنه نگاهش می کرد. نمایش پسر تموم شده بود و منتظر رای داور ها بود. 3 تا رای سفید و یکی که هنوز قرمز مونده بود.به نطر میرسید دیگه چیزی برای ادامه نباشه اما تازه بهترین قسمت نمایش پسرک شروع شده بود. اون هم بدون اینکه خودش نقشی در اون داشته باشه.

اون شب 2 تا از تیرانداز های تیم ملی اومده بودن تا برنامه رو از توی استودیو ببینن. نجمه خدمتی که مدال جهانی و سهمیه المپیک داشت. وزرشکار دیگه، نفر اول ایران در تفنگ ساچمه ای بود که چون اسمش رو یادم نمیاد اینجا "هادی" صداش می کنیم. علیخانی نظر اونها در مورد پسرک پرسید. نجمه خدمتی بلند شد و با لبخندی که روی لبش بود گفت : " من می دونم کاری که ایشون داره اینجا انجام میده چقدر سخته و جلوی این جمعیت ممکنه چه استرسی داشته باشه، از نطر من کارشون عالی بود." از وقتی که کلمه ی "عالی" از دهن نجمه بیرون اومد تا وقتی پسرک تونست اون رو درک کنه چند لحظه ای طول کشید اما بعدش پسرک احتمالا سرخوشانه ترین لبخند همه ی عمرش رو زد.

از تایید یک تیرانداز المپیکی انگار تمام باری که روی شونه ی پسرک بود از رو شونه هاش برداشته شد و جاش رو به آرامش داد.

حالا نوبت هادی بود. هادی اما تند شروع کرد. "اجازه بدید برای حفظ اعتبار تیراندازی هم که شده من با نظر خانوم جودکی مخالفت کنم. من اصلا این نوع تیراندازی ها رو قبول ندارم و اصلا قابل قیاس با کاری که ما می کنیم نیست. به عنوان عضو تیم ملی این حرف رو میزنم. بهتره اون چراغ قرمز،همچنان قرمز بمونه. "

من اونجا نبودم اما می تونستم احساس کنم که چه طور نفس در سینه ی افراد داخل سالن حبس شد. چهره ی پسرک جوان در هم رفت. انگار کسی که درد معده اش داره به سراغش میاد، رو ترش کرد. اما علیخانی به دادش رسید. "اگر فکر می کنی کارش، کار خاصی نیست بیا و خودت امتحان کنن. بیین می تونی تو هم بزنی ؟ هادی با کمی تعلل پایین اومد. اسلحه رو برداشت و قرار شد تا هدفی رو بزنه که پسر 2 بار در زدنش ناکام موند و بار سوم تونست بزنه. تیر اولش خطا رفت. دومی هم. میشد ترس رو توی چهره ی هادی دید. تیر سوم اما صاف به هدف خورد. این بار هادی بود که نفس راحتی کشید. اعتبار و آبروی به خطر افتاده اش در مقابل یک پسرک 20 ساله که روستایی در کرمان اومده بود، فعلا سرجاش بود.

علیخانی میکروفون رو داد دستش. " حالا نظرت رو بگو " . هادی با کمی دستپاچگی شروع کرد .

"این اسحله اصلا استاندارد نیست. قیمتش چقدره ؟"

" - 200 هزار تومن . "

"اسلحه های ما حدود 70 میلیون قیمت دارن . با این جور اسلحه نمیشه قضاوت کرد. ولی من کاملا برای کار و تلاشی که این پسر جوان می کنه احترام قایل هستم و امیدوارم بتونه، اگر استعدادش رو داره ، بتونه که در این راه موفق باشه. من ازش دعوت می کنم تا حرفه ای تر این راه رو دنبال کنه"




می دونید.... هادی هنوز هم همون قهرمان مغرور کشوری بود.. اما چیزی درونش شکست. چیزی تغییر کرد و باعث شد تا دیگه برای حفظ اعتبار تیراندازی منبر نره. حالا او ، بر خلاف هادی 4 دقیقه ی قبل داشت از پسرک تعریف می کرد. حالا برای کارش "احترام" قایل بود.

فرق هادی 4 دقیقه قبل با الان این بود که خودش دقیقا در جایی قرار گرفت که پسرک بود. دیگه قدرت قضاوت نداشت. اون با اسلحه ی 200 هزار تومنی پسرک و با همون هدف، رو به رو بود. هدفی که مثل پسرک 2 تیرش خطا رفت تا تونست بزنتش.

توی زندگی همه ی ما ها لحظاتی یش میاد هادی درون ما بیدار میشه. مغرور و خشن. و بی رحماته شروع میکنه به حرف زدن. هادی درون ما خودش رو محق میدونه و اصلا براش مهم نیست که شاید هیچی از گذشته و حال ادم هایی که رو به روش هستن نمیدونه.ما و هادی های درون ما بعضی وقت ها نیاز داریم تا یه احسان علیخانی باشه تا گوشمون رو بگیره و بندازتمون وسط معرکه ای که به نظرمون پیش پا افتاده است.

وقت قضاوت، نظر دادن یا ارزش گذاشتن روی کار کسی، باید واقعا با کفش های اون راه رفته باشید تا بتونید در مورد راه رفتنش نظر بدید. مهم نیست چند بار قهرمان دو شده باشید، مهم اینه که خودتون با همون کفش ها ، همون راه رو طی کرده باشید.




پسرک بین تشویق حضار و نجمه و هادی از صحنه بیرون رفت تا بره پیش پدرش. پسرک وقتی از بغل پدرش بیرون اومد دیگه مرد شده بود. اون 15 دقیقه ی جهنمی باعث شد تا یک مرحله ی مهم از زندگیش رو رد کنه. شاید هادی هم یک مرحله ی مهم رو توی زندگیش از سر گذروند.

پ. ن : راستی، چراغ چهارم هم سفید شد!

عصر جدیدقضاوتدرس های کوچیک زندگی
اینجا نوشته ها غالبن شخصیه و ممکنه توجه شما رو به خودش جلب نکنه .اگه به نظرتون ساده یا احمقانه اومد وقتتون روصرفش نکنید، راحت از کنارش رد بشید :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید