صبح یکی از روزهای اردیبهشت ۱۴۰۱ با موتور در حال رفتن به محل کار بودم. پلیس نگهم داشت و مدارکم را چک کرد. اما بخاطر نداشتن کلاه ایمنی گفت باید جریمه بشوی. جریمه دو چیز بود. اولی ۶۴ هزار تومان که خب زیاد نبود. دومی پوشیدن کاور پلیس و به دست گرفتن باتوم ایست. سر چهارراه میدان توحید ایستادم و موقع قرمز شدن چراغ به خودروها علامت میدادم که روی خط عابر نایستند. نزدیک یک ساعت هم طول کشید.
در این بین مرد عابر تقریبا پنجاه ساله ای که فکر میکرد من پلیسم، به نشانه اعتراض گفت: «ما قانون را رعایت میکنیم اما عدهای با پوشاندن پلاک خودرو به راحتی از دوربین های پلیس فرار میکنند. تکلیف چیست؟» گفتم طرحی داریم که با چنین افرادی برخورد شود و میخواهیم به صورت حضوری خودروشان را متوقف کنیم. حالا این کار رایجی بود اما نمیدانم چرا او بی اطلاع بود و از این پاسخ خوشحال شد. موقع رفتن از من تشکر کرد و من هم طبق عادت گفتم: «خواهش میکنم حاج آقا». برافروخته شد و برگشت و گفت: «به من نگو حاجی. حاجی یعنی دزد!» و رفت.
فارغ از اینکه او که بود و حرفش چقدر محل تامل است اما کاملا بی ارتباط با تصورات جامعه هم نیست. حاجی در فرهنگ دینی نماد یک مومن یا حداقل یک مسلمان است. حالا چرا به چنین چیزهایی تشبیه یا معنی میشود؟ یاد الگوی ایمان و مسلمانی افتادم: پیغمبر. حتی دشمنانش که او را دیوانه و ساحر میخواندند، به امین بودنش اعتراف میکردند.
مسلمانان! مسلمانان! مسلمانی ز سر گیرید
که کفر از شرم یار من مسلمانوار میآید