در جلسه قبل گفتیم در نگرش اسطورهای عالم در مرز میان نظم و آشوب قرار دارد و عالم به اراده خدایان وابسته است؛ بنابراین هرچند نظمی نسبی بر جهان حاکم است این نظم همراه با آشوب و بی نظمی است و نمیتوان وقایع عالم را دقیقا پیش بینی کرد. در چنین نگاهی، وقایع عالم به توافق خدایان وابسته است و اگر تعارضی هم رخ دهد آن را به اختلاف خدایان برمیگردانند. بشر به تدریج با فهم هماهنگی عالم، به سمت نگرش علمی حرکت میکند که رفتار عالم را تابع قوانین ثابت یا نسبتا ثابت میداند و کل وقایع عالم را در قالب نظام واحدی میفهمد بنابراین تعارضات نیز باید به عنوان عوامل تنظیم کننده این هماهنگی تبیین شوند. در یونان(سرچشمه تفکر غربی) نگرش علمی(که در قالب فلسفه ظهور میکند) در برابر اساطیر(که باورهای دینی مردم آن دوره بودند) قرار میگیرد و در نتیجه در غرب همواره با دوگانه "علم-دین" روبهرو بودهایم. ولی در سرزمینهای میانه (مناطق خاورمیانه) این ادیان توحیدی بودند که این گذار را بر عهده داشتند و در نتیجه دوگانه "علم-دین" معنایی نمییابد. وقتی مسیحیت به غرب میرود، مسیحیت پولسی که آمیخته با اساطیر است مورد پذیرش غربیها قرار میگیرد؛ مسیحیت به شکلی که امروزه مشاهده میشود از جنبههایی در برابر علم قرار میگیرد، مثلا اندیشه تثلیث به نوعی اساطیری است.
در غرب با شکلگیری تفکرعلمی، به تدریج شناخت قوانین عالم و تنظیم زندگی انسانها به علم واگذار میشود. علم (که نوعی نگرش توحیدی دارد) در برابر دین غربی (که آمیخته با اساطیر است) قرار میگیرد ؛ به همین خاطر است که هرچه قدر علم در غرب پیشرفت میکند خدا بیشتر به حاشیه میرود. در واقع خدا به مثابه موجودی فراتر از قوانین جهان فرض میشود و هروقت علم قواعدی را برای حوزهای از جهان کشف کند آن حوزه ازقلمروی الوهیت خدا خارج میشود! بنابراین در غرب همواره زمینه برای درگیری خدا و علم فراهم است در حالی که در سرزمینهای میانه چنین زمینهای وجود ندارد و در نتیجه گسترش علم به آن شدت منجر به الحاد نمیشود. در غرب خدا به عنوان ناظم مطرح میشود و هر وقت که قواعد جهان کشف شوند دیگر نیاز به ناظمیت او نیست حال آنکه در سرزمینهای میانه خدا به عنوان خالق مطرح است و از آنرو که علم درباره چگونگی عالم سخن میگوید نه خلق کلی آن، تعارضی با خالقیت خدا نمییابد؛ در نتیجه چالش تعارض علم و دین در این سرزمینها مطرح نیست و چالشهای آن از جنس دیگری است. نمونه چنین تعارضی در غرب را میتوان در بحث قدم و حدوث دین مشاهده کرد؛ در غرب از آن رو که خدا جدای از جهان است، جهان باید از نظر زمانی و مکانی محدود باشد تا جایگاهی برای خدا فراهم شود و وقتی علم بی نهایت بودن جهان را مطرح میکند، این مسئله خود به خود در برابر خدا قرار میگیرد و چالشی الهیاتی به وجود میآید؛ حال آنکه این مسئله به این شکل درسرزمینهای میانه وجود نداشته است.
از نگاه غربی چنین نتیجه میشود که خدا اگر هم هست در تباین با مخلوقات قرار دارد و امری قدسی است که عقل به آن راهی ندارد و صرفا باید به آن ایمان آورد. در نتیجه دین صرفا قلمروی ایمان است و ارتباطی با زندگی مادی (که باید با علم اداره شود) ندارد. این در حالی است که انسان ناچار به گرداندن زندگی خود است و برای این کار با نادانستههای زیادی روبهرو است. چه چیزی باید وظیفه آگاهی و تنظیم زندگی انسان را برعهده بگیرد؟ اینجا چند جایگزین مطرح میشود:
۱- عقل نظری (مابعدالطبیعی): این نوع عقل، عقلانیتی است که در مباحث کلانی مثل هستیشناسی به کار میرود. این عقل، قضایایی کلی مطرح میکند مثلا "عدل خوب و ظلم بد است" ولی نمیتواند وارد تعیین مصادیق شود. حال آنکه مسائلی که ما در زندگی با آن روبهرو هستیم امور جزئی هستند مثلا "چگونه باید یک خانه را معامله کرد؟" یا "آموزش کودکان چگونه باید باشد؟" که با این عقل پاسخ داده نمیشود.
۲- عقل عرفی: این عقلانیت از عرف عقلانی بشر برمیآید؛ مثلا انسانها در طول زمان به تدریج با هم قرارداد کردهاند که برای معامله خانه از قولنامه و سند استفاده کنند. این عقل عرفی محدود به مکان، زمان و فرهنگ مشخصی است و نمیخواهد کلیت یا حقیقتی را در عالم کشف کند بلکه میخواهد چارههایی را برای راحتتر کردن زندگی ارائه کند و هروقت با گذر زمان راه جدیدی را آزمایش کند و آن را مفیدتر تشخیص دهد، به آن رو میآورد.
نسبت امر قدسی و عقل عرفی چیست؟ عقل عرفی زندگی عادی و روزمره ما را مدیریت میکند حال آنکه امر قدسی بسیار متعالی و مرتبط به ماوراء است و ارتباطی به زندگی عادی ما ندارد؛ در نتیجه عقل عرفی مربوط به دنیا و امر قدسی مربوط به ماوراء است و این دو کاملا مجزا هستند و ارتباطی با هم ندارند. البته در این نگاه شریعت و دستورات عملی دین بی معنا نمیشوند بلکه جهت آنها تغییر مییابد؛ برای مثال اگر خدا گفته است "روزی پنج بار نماز بخوانید" یا "گوشت خوک نخورید" این احکام برای تنظیم زندگی روزمره(که حیطه عقل عرفی است) نیستند بلکه خدا به عنوان مولا دستوراتی به عبد داده است و انسان به عنوان عبد از روی ادب ورزی در برابر مولا آنها را رعایت میکند؛ بنابراین جنس دستورات خدا از جنس احکام عقل عرفی نیستند که زندگی ما را تنظیم میکنند بلکه هدف آنها صرفا ادب ورزی در برابر خدا یا حداکثر معنا دادن به زندگی انسانی و معنویت بخشیدن به زندگی انسان است. اینجا مجددا زمینه جدال فراهم میشود؛ با همه تلاش برای جداکردن این دو، در مواردی ممکن است چاره جویی عقل عرفی با دستور امر قدسی تباین یابد؛ مثلا عقل عرفی به این نتیجه میرسد که در شرایط فعلی در یک جامعه خاص، استفاده از گوشت خوک بهترین چاره است حال آنکه امر قدسی آن را ممنوع کرده است و اینجا تعارض شکل میگیرد. علوم اجتماعی و انسانی در واقع شکل آکادمیک همین عقل عرفی و محل رایزنی درباره این چارهجویی هاست.
پس از برخورد گسترده جامعه ایران با غرب، جریانی شکل میگیرد که امروزه آن را با نام "روشنفکری دینی" میشناسیم. این جریان از یک طرف به امر قدسی و دین دلبستگی دارد واز طرف دیگر میخواهد از عقل عرفی و نتایج آن مثل علوم انسانی استفاده کند و در نتیجه با چالشهایی مواجه میشود که به آنها میپردازیم.
یکی از پدیدههای دوران معاصر، "شرق شناسی" است که توسط "مستشرقان" ایجاد میشود؛ مستشرق کسی است که وطنش غرب است و نگاهی غربی به جهان و مسائل کلی آن دارد و با این عینک غربی میخواهد جهان شرق را بشناسد و تفسیر کند؛ طبیعی است که تفسیر وی از الهیات شرقی بسیار متفاوت از نگرش شرقیها خواهد بود.
روشنفکران دینی تحت تاثیر مستشرقان به نوعی این نگاه غربی را اتخاذ میکنند؛ البته توجه کنید آنچه در اینجا گفته میشود حد نهایی طیف روشنفکری دینی است و شاید فردی را نتوان یافت که کاملا با این تصویر منطبق باشد. در هرحال با ورود نگاه غربی تحت تاثیر مستشرقان و گرایش روشنفکران دینی به آنها، این روشنفکران با چالش خاصی مواجه میشوند: الهیات سرزمینهای میانه با الهیات غربی متفاوت است هرچند الزاما متباین با آن نیست و بین آن دو شباهتهایی وجود دارد؛ در نتیجه مسائل آن دو نیز متفاوتند. برای مثال در دوران کرونا مسائلی چون شر در عالم یا تاثیر دعا در جهان دوباره مورد توجه قرار گرفتند؛ برخی روشنفکران دینی به گونهای به این مسئله پرداختند که برآمده از نگاه غربی بود و تحلیلشان فرق خاصی با الهیدانان مسیحی نداشت. این در حالی است که در تاریخ الهیاتی سرزمینهای میانه، ادیان توحیدی بودند که وظیفه گذار از اسطوره به دین را بر عهده داشتند و در نتیجه نگرش الهیاتی آنها متفاوت است؛ خدایی که در اسلام معرفی میشود خدایی است که در عین داشتن ساحتی جبروتی و قدسی، از زندگی عادی بندگانش نیز جدا نیست و در سرتاسر جهان مخلوق خود حضور دارد. چنانکه در قرآن میفرماید: "هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن : او هم اول و هم آخر و هم ظاهر و هم باطن است." در ساحت نظری، آیات و روایات متعددی مییابیم که این نگاه را تایید میکنند در ساحت عملی نیز فقه اسلامی احکام گستردهای درباره زندگی انسانها داده است و شریعت اسلام را نمیتوان از زندگی روزمره و عرفی جدا کرد؛ بنابراین میتوان گفت که بین خداوند و حیات انسانی رابطه تنگاتنگی وجود دارد چنانکه انسان نقش خلیفه خدا را ایفا میکند. در این شرایط روشنفکری دینی با این چالش روبهرو میشود که چه طور در عین باور به خدای اسلام، اداره زندگی را به دست عقل عرفی بسپارد و آن را در دیدگاه خود جای دهد؟ روشنفکران دینی برای این کار به چارههای مختلفی رویآوردهاند؛ برای مثال یکی از چارهها این بوده که بگویند عمده احکام اسلام معطوف به عرف مسلمانان در هنگام صدور آنها هستند و اموری ثابت یا جهانشمول نیستند بلکه میتوانند در زمان و مکانی دیگر، با عرف آن جایگزین شوند. بنابراین میتوان گفت الهیات روشنفکری دینی، برآمده از نگرش غربی است و این به منظومه معرفتی روشنفکری دینی شکل خاصی میدهد؛ روشنفکری دینی را نباید جریانی صرفا سیاسی دانست بلکه موضعگیریها و اختلافات آن با دیگر جریانات ریشه های بسیار عمیقتری دارد. جالب آنکه روشنفکران دینی و علمای سنتی حوزه با هم روابط قابل توجهی دارند؛ علت این ارتباط را نباید صرفا سیاسی دانست بلکه ریشه آن را باید در مبانی مشترک جستوجو کرد که در جلسه آینده به آن خواهیم پرداخت.