با صدای ضربه به خودش آمد. انگار که ۵۴ سال خواب بوده و این ضربه از خواب بیدارش کرده باشد. عادت داشت گِله و شکایت کند، طلبکار باشد، ناراضی باشد و زمین و زمان را بهم بدوزد، اما فقط مواقعی که بر وفق مرادش نمیچرخید. مثل همین الان! همیشه وقتهایی که چرخ خلاف میلاش میچرخید، به گذشته و کارهایش فکر میکرد تا به اصطلاح خودش بداند این تقاص کدام کارش بوده؟ اما هیچوقت هم از آن کار تقاص دار، دست نکشیده بود. در همین چند ثانیه زندگیاش را مرور کرد. همین چند ثانیه که سپر ماشین، پسرش را از زمین بلند کرد و به زمین زد. نمیدانست بخاطر ندادن حقوق کارگرهایش اینطور شده یا کم دادن حقوق آنها، بخاطر گرفتن زمینهای مَردم به گَز، و پس دادن زمین ها به متر یا برداشتن بهترین زمینها برای خودش؟ بخاطر خراب کردن رقیبهای جوان و ضرر کردن آنها یا مُفت خریدن جنس اون رقیبها؟ یا…
هنوز نمیدانست بخاطر کدام یک تقاص میدهد اما میدانست قصد کنار گذاشتن هیچ یک را ندارد.