سراسیمه میدَوَد طرف ما. انگار بچهاش را گم کرده باشد. به قیافهاش نمیخورد بتواند بِدَوَد. از ریش و موی سفیدش سن و سالش مشخص است. روبروی ما میایستد، لبههای کتاش را مرتب کرده و نَفَسی تازه میکند. بعد از سلام، مهدی را خطاب قرار داده میگوید: گندم سراغ نداری برا من…؟؟
مهدی: چقدری میخوای حاج خمسه…؟
پیرمرد با کمی تردید میگوید: ۵۰۰ کیلو
مهدی با چشمان درشت شدهی متعجباش میگوید: ۵۰۰ کیلو؟؟ کِی میخوای؟؟
پیرمرد: فردا
مهدی با صدای بلندتری تکرار میکند: فردا…!!؟؟
پیرمرد با جنب و جوش و عجله اما آرامشی به این معنا که ۵۰۰ کیلو گندم تعجب ندارد، جواب میدهد: آره، ۵۰۰ کیلو، فردا
مهدی به اطراف نگاهی میکند و میگوید: حاجی من رانندهی اینجام، نهایتا ۵۰-۶۰ کیلو بتونم پارتی بازی کنم. برو سراغ حاجی بابایی!
پیرمرد گفت: خیلی واجبه یه کاریش بکن.
مهدی: آخه ۵۰۰ کیلو خیلیه!
پیرمرد: خیلی کجا بود مرد حسابی؟ من ۳روز پیش ۱تُن خالی کردم.
مهدی: چیکار میکنی با این همه گندم…؟؟
پیرمرد با دست پاچِگیِ خاصی میگوید: چه فرقی میکنه؟ حلیم گندم میپَزم.
مهدی با دست مسیر ساختمانی نزدیک را نشان میدهد و میگوید: حاجی بابایی اونجاس، برو سراغش برات حلاش میکنه. فقط باید باهاش حرف بزنی!
پیرمرد راهش را کشید و رفت. رو به مهدی گفتم: مهدی این کی بود؟
مهدی: حاج ابوالفضل خمسه، کنار مسجد و حسینیه علیابنموسیالرضا آشپزخونه داره.
من هرچه فکر کردم به نتیجهای نرسیدم و گفتم: فقط آشپزخونه رو دیدم اما صاحبش رو نمیشناسم.
مهدی گفت: همهی غذاهای هیئت و حسینیه رو هم این حاجی میپَزه!
گفتم: الان که هیئتها تعطیله، گندم و حلیم گندم برا کجا میخواست؟
مهدی: منم نمیدونم والا. شاید برا مغازه میپَزه و میفروشه!
لب جدول نشسته بودیم و موضوع داغ روز، یعنی کرونا رو بالا پایین میکردیم. سایهای روی صورتمان افتاد. بالا را نگاه کردیم، حاج خمسه بود. این پا و آن پا کرد و گفت: دستت درد نکنه دادا، حل شد.
مهدی خندهای رو لب نشاند و گفت: کاری نکردم حاجی.
حاج خمسه راه افتاد که برود، مهدی صدا زد: حاجی میشه یه چیزی بپرسم؟
حاج خمسه برگشت و گفت: بپرس!
مهدی: تو این وضعیت تعطیلی حلیم گندم برا کجا میخوای؟ اونم با ۵۰۰ کیلو گندم؟
حاج خمسه خندید و گفت: من و چندتا رفقا پول رو هم گذاشتیم، برا غرضی، امین، عیسی بن مریم و عسگریه حلیم گندم میپزیم که کُنورایی ها بُخورن… مهدی جلوی خندهاش را گرفت و گفت: کُرونا حاجی! حاج خمسه دستی در هوا تکان داد و گفت: همون، بُخورن تا هرچی خلط و عفونت تو ریه دارن خوب بشه!
مهدی گفت: خدا خیرتون بده، کمک خواستید ما هستیما…
بعد از چند دقیقه اصرار مهدی برای تهیهی کلیپِ پخت و پخش حلیم و انکار حاج خمسه، حاجی رفت. رو به مهدی گفتم: اینا دیگه کیان؟؟
مهدی نفساش را بیرون و داد و گفت: آدم حسابی…!